۱۳۹۷ شهریور ۲, جمعه

عام و خاص 

تکاپوی آدمی برای زیستی مطلوب ومغلوب، وی را بسوی گرایشات و گزینش های خاصی رهنمون شد.این ویژگی نمودهای عام حیات اجتماعی را در تمنا و تمایلات خاص انسانی تحلیل برد و تقابل و تضاد را برای تحکیم و تثبیت نیات خود نهادینه ساخت. پس پیوند عام و خاص، در گذر از ابهام و ایهام به درک و فهم روشن و معین از پدیده های محیطی وابسته است. بدین مضمون که وابستگی حقیقت عام به خاص، مستلزم شناخت روندهایی است که حلقه های مفقوده و یا مبهم تاثیر و تاثر آن را هویدا می سازد.در پویش های اجتماعی خاص بودن یا خاص شدن مفهوم بی بدیل فاصله پذیری و ممیز گذاری ها در عامیت پدیده ها در روابط و مناسبات اجتماعی انسانی خود را بروز می دهد. این فرایند بخشی از فهم عام تجربی آدمی است که در آگاهی های خاص و کاذب محیطی از درک علی و پدیداری رویکردها دور شده است. پس قطعیت رابطه بین عام و خاص به درک نسبیت فراگیر فعل و انفعالات درون اجتماعی وابسته است.
عام،شمول فراگیر پدیده های طبیعی اجتماعی می باشد. شمولی که برآمد گاه خاص را نیز در خود جای داده است. چرا که خاص محصول تفریق و تفکیک ها و احاطه معرفتی پیرامون پدیده های محیطی می باشد.هرچه قدر انسان به غنای معرفتی دست یازید؛نمودهای خاص نمودی بارزتر و ابعاد متنوع تر در حیات اجتماعی خویش روی آوردند.پس عام و خاص دارای یک پیوند حقیقی و واقعی با پویش ها و بارزه های معرفتی و معیشتی دارند. بنابراین پیوند متعارف و معمول عام و خاص در بازه های زمانی متفاوت دارای اشکال و ابعاد متنوع و متغییری را خواهند داشت. بدین مضمون که حاوی بار تحولی و تکاملی جامعه و انسان می باشند.این تغییر و تحول به رویش و پویش تئوری و پراتیک نوینی روی می آورند؛ که بار تخاصم و تضادهای رشد ناهمگون و نامتوازن عام و خاص را در تبادل و تبدیلات اجتماعی بازی می کنند.
از نگاه فلسفی، عام و خاص شمولیت عام پدیده های طبیعی اجتماعی است که در پهنه حیات به امری شهودی برای تاویل و تفسیر های ذهنی و کلی بافی های معرفت شناختی اتکا دارند. با این نگاه است که فلسفه در باز آفرینی و نوآفرینی های علمی بدلیل تکثر و تحول دامنه های علوم و فنون در یک مدار بسته و چارچوب خسته و فرسوده، به تکرار و باز آفرینی های مکرر یافته ها و داشته ها اهتمام می ورزند. وبراین اساس است که مدعیان فلسفه علمی ازتعبیر و تفسیرهای هگل، کانت، اسپینوزاو.....در نهایت مارکس فراتر نرفته و همگی درتکرار و مکررات تاویل و تفسیرهای یافته های گذشته گرفتار آمده و ارائه  فرضیه های نوین متناسب با روندهای تحولی و تکاملی کنونی بازمانده اند.مطمئنا جامعه های انسانی امروز با نگاه تحولی منبعث از دگرگونی های بنیادین و دم افزون دانش و فن، به ارائه تحلیل و تبیین ها و نظرات نوینی نیازمند است که بتواند اندیشه و نظرات پویا و بواقع علمی و رهائیبخش مارکس را با تلون پذیری نوین نمودهای عام و خاص در آمیزد. دراین نگاه انجمادی و ایستا هرکسی از ظن خود، یار و مفسر ارزش های علمی و انسانی نهفته در آرا و نظرات مارکس گردیده است.روندی که ناتوان از ارائه تبیین و تحلیل های واقع و حقیقی سلطه و استبداد سرمایه، به تخریب و تشکیک اندیشۀ مکتب علمی روی آورده است. این ویژگی نشان از ضعف سازه های فکری است که قدرت باز آفرینی و بازسازی خلاق اندیشه های بارور و پویای علمی متناسب با الزام و نیاز جامعه و انسان از آن دریغ شده است. ضمن اینکه بدلیل سهولت دریافت  بدلیل سوابق ذهنی گذشته از اقبال عمومی نیز برخوردار می باشد.
تمامی آثار قلمی و تراوشات فکری، مشحون از تکرار مکررات و تشابهات کلامی و مضمونی می باشد که با واقعیت های تسلط برروندهای جاری و ساری تحول و دگرگونی های اجتماعی انسانی فاصله بعید دارند. کلی گویی ها و انتزاع پروری های پدیده ها و رویکردهای اجتماعی، به عاملی برای تحکیم و تقویت بنیان های فکری پنداری و دینمدارانه مبدل شده اند. این روند برخوردهای احساسی، هیجانی و دور از واقع را در مرکز عمل کنشگران و مبارزان راه رهایی از ستم و استبداد قرار داده است. این ویژگی نگاه علمی را در پراکندگی آرا و نظرات، بسوی پندارهای توهم گون با بارزه های هویتی بی ثباتی و ایستایی هدایت کرده است. دراین پراکندگی ایده و عمل، اتحاد عمل و یگانگی روش و منش برای زدایش بنیان های تخریب و تکذیب هستی جامعه و انسان، بسوی رد و حذف یکدیگر و برداشتن گام های انفرادی و منفعلانه سوق یافته که خواست و نیاز دشمنان مردم را برآورده می سازد. برآیند تمامی این روندهای نابهنجار برآمد نوعی مناسبات خاص اجتماعی است که منافع و مصالح عام را ملعبه خواست تمنای خود قرار داده و تلاش دارد تا به تحکیم و تثبیت بنیان های آسیب دیده و آسیب پذیر خود در خلاء و غفلت ایده و عمل انقلابی و انسانی بپردازد.چرا که زمانی که درک علت ومعلولی پدیده ها منوط و وابسته به درک و فهم صرف تضاد و تباین علم و عمل گذشتگان بر  گردد؛ درک و فهم نیازها و الزامات کنونی در بوته اجمال و اهمال قرار می گیرد.
دیالکتیک مارکس دیالکتیکی جدلی برای وحدت و انسجام در راستای درک و شناخت گذر واقع و حقیقی روندهای جاری و ساری است. اینکه مارکس متاثر از هگل ویا دیگر فلاسفه عصر خود بوده؛ هیچ تغییری در ایده و نظرات انقلابی و انسانی مارکس در راستای گذر از پلشتی ها و زشتی های حاکم کنونی حیات اجتماعی و انسانی ندارد. نقد و انتقاد بایستی عرصه های نوین و اعتلای ارزش های نهفته در آرا و نظرات مکتب علمی برای درگیر شدن موثر و کارآمد با بنیان های تخریب و تهدید حاکم بر زیست عمومی باشد. خرد جمعی بایستی با انکشاف راهی بسوی شناخت و جمع بندی کنش و واکنش گذر تاریخی اندیشه و عمل انقلابی و انسانی، جوهر دیالکتیکی مکتب علمی را در همگرایی و همسانی فرگشت  جامعه و انسانی، به روشنی بیان دارد. نتیجه گرفتار آمدن در دوراهی اکتفا و انقطاع تاریخ تحولات اجتماعی، توقف در سازه های فکری، بی ثباتی رای و نظر و دوئیت رفتار و کردار را نهادینه می سازد که در تکرار مکررات و نقد بی محتوای تقابل و تضارب آرا و نظرات،جدل دیالکتیکی را نه برای انسجام و وحدت، که بسوی بیان صرف و بی مغز آکادمیک هدایت می کند که نه به تعریف واقع می رسد و نه تکلیف مشخص و واضحی از رسالت و تعهد انسانی در برابر تمامی بد عهدی ها و پلیدی های حاکم بر روابط و مناسبات انسانی  ارائه می دهد. چرا که در چنین روندی ارتباط پدیده های خاص، جدل اندیشه و عمل را  در چارچوب محدود و محصوری گرفتار می سازد که قدرت پیوند پویا و خردگونه با عام و عامه از آن دریغ می شوند.
عام اگر نتواند؛ ابهام و ایهام های حیات اجتماعی خویش را در درک واقع و آگاهی های حقیقی خویش مستحیل سازد؛حقیقت وجودی خاص در بوته اهمال و اجمال قرار گرفته؛ که فضاسازی و فضایابی های نوین بصورت مقوله های گنگ و مبهم جایگاه خود را در سامانه های نوین و الزامی حیات اجتماعی پیدا نمی کنند. پس مبانی تئوریک اگر قدرت ابهام زدایی از ماهیت و ذات درونی خاص را نداشته باشد؛ حقیقت و آگاهی های حقیقی عام، در پس کنش های منفعلانه، از آفرینش عرصه های نوین و متعالی حیات باز می مانند. براین اساس، ارزش های انسانی در پس منفعت خواهی و مصلحت اندیشی،از درک ماهیتی و ذاتی پدیده های مسلط باز می مانند. براین اساس بایستی با درک گذر تاریخی  پدیده های محیطی، به نظم و انتظام تئوریکی نوین دست یازید که قادر به درک ماهیتی و فهم مفهومی و مضمونی فرگشت اقتصادی اجتماعی برای ایجاد بسترهای تحولی مورد لزوم متناسب با کمیت فراهم آمده برای تغییر و دگرگونی کیفی، باشد.مسلما با اتکای صرف به نظم تاریخی گذشته، فهم و شناخت لازم برای ارائه نظم نوین تئوریکی که قادر به جذب و هضم ره آوردهای تحولی جامعه و انسان باشد؛ نبوده؛ و پراتیک در پس ضعف مبانی تئوریک بسوی تقویت بنیان های هویتی خاص و تضعیف و تخریب نیاز و الزام عام هدایت می شود.
در تضاد عام و خاص حقیقت همواره مرعوب و مغلوب دریافت های کذب وناواقع عام شده وابهام زدایی و رمزگشایی ازرویکردهای خاص با موانع اساسی مواجه می گردد. دراین روند ازخود بیگانگی انسان ها به بیگانگی انسا ن ها نسبت به یکدیگر و عملکرد اجتماعی منتهی شده که مفاهیم کلیدی حیات جمعی با سنجه های تحولی کنونی تعریف و تکمیل نمی شوند. از نتایج زیانبار این روند نامتعارف جایگزینی مفاهیم و سازواره های حاصل تلاش و کنکاش انسانی به امری راهبردی در سازوکارهای اجتماعی مبدل شده و نقش محوری انسان در بوته اجمال قرار گرفته و به حاشیه رانده می شود. براین سیاق است که انسان کمی نشده از لحاظ فهم و شناخت لازم هضم و جذب سازواره های نوین اقتصادی اجتماعی،بایستی کیفیت نوینی را پذیرا باشند که ابزار و ماشین به وی دیکته می کنند. با این نگاه است که مارکس، دیالکتیک و ماتریالیسم دیالکتیک در کذب رفتار و کردار جایگاه واقعی خود را نیافته و پیروان و رهروان مکتب علمی با تعبیر و تفسیر های شکلی و فرمی، قدرت آفرینش های نوین متاثر از آرا و نظرات بنیانگذاران مکتب علمی را نداشته و در تضاد و تعارضات فکری مارکس، با آرا و نظرات فلاسفه ماقبل و معاصر خودش دست و پا می زنند. مارکس ابهام های نهفته در اندیشه و عمل را بسوی شفافیت و روایی اقدام و عمل هدایت کرد. ولی این شفافیت و حقیقت یابی در انجماد و ایستایی، و کلی بافی های فلسفی روز به روز در ابهام و ایهام فروخسبید و از تاثیر موثر خود در بازسازی و بازیابی هویت پاک و اصیل انسانی باز ماند.
علم با ویژگی انسجام و منطق درونی و همپایی با زمان و با اتکا به عمق و محتوای پدیده های طبیعی و اجتماعی،با ابهام زدایی از بسیاری از نمودهای هستی شناسی، آگاهی های حقیقی را موجد است که از بارزه های خاص طبیعی اجتماعی محسوب می شود که با دانش بعنوان نمود عام در شناخت پدیده مادی حیات طبیعی اجتماعی وساماندهی یافته ها برای پاسخگویی به الزام و نیاز جامعه و انسان از یک تفاوت پدیداری و فایده مندی در ارتباط با تحول و تکامل برخودار می باشد.پس دانش به عنوان پدیدۀ عام و ارتباط فایده مند خویش موجد آگاهی های کاذبی می باشد که می تواند به ابزار سلطه و یا توجیه و تاویل روندهای نامتعارف اقتصادی اجتماعی عمل نماید. در این روند کاذب، انسان ها برای گذر از دریافت های محیطی تحریف و مثله شدۀ گذشته به روایت های نوینی چنگ می اندارند که گذشته با بار سنگین عادت و سنت با آمال و آرزوهاشان همسوتر و همسازتر گردد. این روایتگری نمود بارزی دراتصال و ارتباط عام و خاص برای گذر از ضعف ها و ناکامی های تحولات گذر تاریخی پیدا کرده که ابهام و ایهام را درپس تعبیر و تفسیر های خشک و بی مایه فزونی بخشیده است.
تجربه اندوزی از روند گذر تاریخی تحولات اجتماعی به مفهوم رسوب اندیشه و عمل نسل های گذشته، با نگاه تطبیقی و توصیفی محض،جامعیت علمی را در خرده کاری ها و باریک بینی های فاقد مشی و روش مبتنی بر حقایق مستتر در بازه های زمانی متفاوت، بسوی حدس و گمان های فاقد مشروعیت تئوریکی و پراتیکی هدایت می کند. چرا که اصولا یافته های تاریخی را ملاک قضاوت روندهای کنونی قراردادن؛ فرهمندی و هوشیاری آدمی را در برخورد با حقایق مسلط  به بیراهه سوق می دهد. چرا که تاریخ گذشته راهنمای عمل است؛ نه ادامه عمل. اکنون  روند حیات انسانی بسوی شفافیت و روایی هرچه بیشتر روابط و مناسبات اجتماعی در حرکت است. چرا که درک پدیده ها و رخدادهای محیطی از پیچیدگی و نمودهای استعاری و تشبیهی بسوی شفافیت و روایی و سادگی مناسبات اجتماعی با گرایش به زدایش مناسبات بازدارندۀ کهن کاملا مشهود است. سادگی پدیده ها را در پیچیدگی الفاظ و کلمات فروبردن؛فراشدهای حقیقی محیطی را بسوی ابهام و ایهام هدایت می کند. این امر در تداوم روند خود عام را در پیچیدگی و ابهام رها ساخته و خاص نیز در وضعیت غالب، درک و فهم حقایق را در فایده مندی و مصلحت اندیشی خود از عام دریغ می دارد.
نتیجه اینکه: تکاپو و کنکاش های آدمی در فعل و انفعالات اجتماعی گرایش به عام پذیری و خاص گزینی دارند. این گرایش بسوی فایده مندی هایی هدایت می شود که درک ناواقع حیات و آگاهی های کاذب را نهادینه می سازند. در این فراشد برای توجیه و تعبیرهای روندهای کاذب و دروغین همواره روایتگری نوین از داشته ها و یافته های خویش برای اغفال دیگران و همگرایی و اقناع خویش را در پیش می گیرد. پس ایستایی و ثبات در بارزه های فکری، ضمن تحجر و خودباختگی، توقف در سازه های فکری را نهادینه می سازد که عامل اساسی و بنیادین تشتت فکری و معیار و مقیاس گزینی های مکرر آرا و نظرات گذشته بوده، که ابهام و ایهام های کنونی حاکم بر شاخصه های عام و خاص از ویژگی های بارز آن محسوب می شوند. براین اساس است که آرا و نظرات مارکس با سنجه های فکری هگل، کانت، ودیگران فلاسفه هم عصر و معاصر مکرر و مکرر مورد تعبیر و تفسیرهای متفاوت و متباین قرار گرفته و از باز آفرینی و آفرینش های نوین در راستای الزام و نیاز روندهای نامتعارف کنونی باز مانده است. چرا که از ابهام زدایی و درک معین و مشخص تاریخی روندهای عام و خاص برای درک حقیقی و واقعی حاکم بر روندهای کنونی که در حدس و گمان ها و یا فاقد مبنا و معنای علمی وعینی گرفتار آمده اند؛ باز مانده است. اکنون در این فضای وهم آلود و فاجعه بار، باروری اندیشه و آفرینش های فکری نوین ملهم از آرا و نظرات بنیانگذران مکتب علمی بدور از تعبیر و تفسیرهای توصیفی و تطبیقی محض، برای گشودن راهی به روشنایی امری حتمی و الزامی می باشد.

       اسماعیل   رضایی
              پاریس
        24/08/2018

۱۳۹۷ مرداد ۱۷, چهارشنبه

        تئوری و پراتیک

بارزه و شاخصه زیست انسانی به تاثیر و تاثر بر یکدیگر و بر محیط و جامعه می باشد. این ویژگی اندیشه ورزی را در وی نمود می بخشد و عمل و اقدام را برای دگرگونی های الزام و نیاز در وی برمی انگیزد. مسلما دراین فرایند، غنای تحول و دگرگونی های اجتماعی انسانی به غنای تفکر پیرامون روندهای متکاثری است که انسان را تحت تاثیرمداوم خویش دارند. انسان ها نیز متناسب با ویژگی های معرفتی و معیشتی خویش نگاه متفاوت و متناقضی را پیرامون فراشدهای محیطی از خود بروز می دهند.پس ارائه نظر و عمل برای اهداف متصور نیزاز وابستگی اقتصادی اجتماعی و از نوع نگاه و جایگاه انسانی در روابط و مناسبات حاکم بر جامعه تبعیت می کنند. پس انسان ها برای حرکت و اقدام پیش فرض هایی را براساس مشاهدات و محاورات خود اتخاذ می کنند که راهنما و راهبردشان در تعاملات و محاورات درون اجتماعی شان می باشد. ضمن اینکه  می تواند فاقد بسترهای عینی بوده و بصورت پندارو توهم وی را از اهداف و الزامات محیطی دور سازد.
تئوری از بطن تاثیرات مداوم محیطی و بصورت امری انتزاعی نمود یافته و در پیوند با شاکله های فکری و ارزش های منبعث از آن بسوی تعبیر و تفسیر ها و تاویل و تقلیل های راهبردی و کاربردی روی می آورد. بنابراین تئوری اگرچه ممکن است بصورت ایدۀ غیرواقعی، تخیلی و موهوم نمود یابد؛ ولی در پیوند با پدیده های عینی و علمی از یک واقع پذیری و حقیقت جویی خاصی تبعیت می کند که فراشدهای کمی و کیفی برای تحول و تکامل را با خود حمل می کند. برآمدگاه اینگونه تئوری ها به درک و شناخت واقعی و حقیقی فرایندهای محیطی وابسته است.درک ناواقع از پویش های عینی و علمی اقتصادی اجتماعی، مبانی تئوریک را در پس فرضیه های فاقد محمل های ساختی و شناختی لازم، از  حمل و هضم نمودهای تحولی و تکاملی دورساخته؛ و با درک وارونه و انتزاعی مفاهیم و مضامین حیات اجتماعی انسانی، تحلیل و تبیین ها ی علمی را در پس خود اقناعی و خود القایی کاذب و غیرواقع، از درگیر شدن با پلشتی ها و ناروایی های محیطی دور می سازد.
تئوری علمی از یک انسجام درونی و همپیوندی عناصر سازنده آن برخودار است که تبیین و تحلیل پدیده ها را تسهیل می کند.پس سازوکارهای یک تئوری علمی از انتزاع بدور بوده و رویکردهای محیطی را در تاثیر و تاثر مداوم وتحولی مد نظر می گیرد. تئوری علمی در پس واقع پذیری و حقیقت پویی اندیشه و عمل آدمی نمود یافته ودر راستای تحقق آرمان و اهداف انسانی با پراتیک پیوند می خورد. چرا که هر ره آورد علمی اگر نتواند روند بهپویی و بهسازی زیست انسانی را در خود داشته باشد؛ فاقد هرگونه مفهوم علمی بوده و در پس توجیه و تاویل های پندارگون و وهم انگیز، از درک واقع و فهم حقیقی فعل و انفعالات محیطی فاصله می گیرد. براین اساس تئوری علمی با جامعیت و دقت بی بدیل خویش قابل اتکاترین نمود پویش های فکری در راستای تحقق اهداف و آرمان های اجتماعی انسانی می باشد. نگاه عوامانه و پندارگرایانه به تئوری که آن را امری مدلل ندیده و در حدس و گمان خویش محدود و محصور می سازد؛در تناقض آشکار و بنیادین با تئوری علمی قرار دارد. پس تئوری علمی با پویایی جامعه و انسان می پوید و با شناخت روندهای تحولی تاریخ تکامل اجتماعی، تاثیر موثر پراتیک را در دستیابی به اهداف ممکن می سازد.
تئوری نیز همانند تمامی پدیده های پویای اجتماعی، با زمان می پاید و با پویش های مکانی همراه می باشد. بدین مضمون که همپیمایی تئوری با زمان و مکان، درک و شناخت بهینه برای وصول و حصول بهینه و مطلوب روندهای متکاثر ومتنافر اجتماعی امری حتمی و الزامی است.بنابراین الگوگیری های فاقد پشتوانۀ تئوری علمی متکی بر بستر زمانی و مکانی خاص خویش، پراتیک را با بن بست های صعب و دشوار مواجه می سازد. چرا که پراتیک درگیرشدن با واقعیت هایی است که تبیین و تحلیل های تئوریکی آن را در فعل و انفعالات درون اجتماعی شاخص و بارز دانسته است. پس برای یک نتیجه مطلوب در فراز و فرود های تحولی و تکاملی جامعه و انسان،بایستی بین تئوری و پراتیک یک ارتباط علت و معلولی در راستای الزام و نیاز زمانی و مکانی خاص آن برقرار گردد. بنابراین، مخدوش کردن مرزهای طبقاتی، اختلاط و امتزاج مفاهیم و معانی کاربردی و راهبردی و تئوری بافی های فاقد مبناهای عینی و علمی، روند مبارزه با رویکردها و رویدادهای نامتعارف و ضد انسانی در جامعه را با موانع جدی روبرو می سازد.
پس تئوری و پراتیک نمود روشن تاثیر واقعیت های محیطی بر انسان بوده و با بارزه های زمانی و مکانی، بروز خاص خود را دارا می باشند. اصولا تئوری علمی انتزاع پدیده های محیطی را برنتافته و آن ها را در تاثیر و تاثر مداوم در روندهای تحولی و تکاملی جامعه و انسان می بیند. برخی ها با انتزاع طبقاتی و فسون و فسانه سازی های اقشار و طبقات اجتماعی، روند مبارزه با تعدیات و تجاوزات مداوم نظام سلطه سرمایه را به بیراهه سوق می دهند. چرا که می پندارند که قشر میانی عامل و ابزار سلطه سرمایه بوده و نمودهای استثنایی در اقشار و طبقات را به عنوان نمودهای غالب و تعمیمی قلمداد کرده و ستم و سلطه سرمایه را بر آن استوار می بینند. در حالیکه تمامی اقشار و طبقات اجتماعی تحت تاثیر آگاهی های کاذب القایی نظام سلطه سرمایه، در دام چارچوب های غالب سازه های نظام سلطه سرمایه گرفتار آمده و ناخودآگاه با امیال و اقوال آن همراه می گردند. این ویژگی یک نمود کاذب و بیمارگونی را در بین اقشار و طبقات اجتماعی برقرار کرده که انسان ها براساس امتیازات و اکتسابات کاذب و اعطایی محیطی رتبه بندی شده و مطالبات فردی بر مصالح و منافع  جمع وجامعه ارجحیت دارد.
با دگرگونی های کنونی جامعه جهانی بر بستر تحولات علم و فن، که با شاخصه پیوندهای جهانی اقتصادی اجتماعی نمود یافته است؛بارزه های نوین تئوریکی بایستی با ویژگی های برآمده از تحول و تکامل جامعه و انسان برای یک اقدام و عمل موثر و کارآمد،همراه گردد. نادیده انگاشتن این فرایند بالنده و پویا، توقف در سازه های فکری گذشته را احیاء و به به تبع آن تئوری و فرضیه هایی را براساس روندهای پراتیکی ناکام گذشته اعلام و اعمال می دارد که الفاظ و اعمال را در بدفهمی و نافهمی مفاهیم و مضامین بی بدیل و ناواقع به بی راهه سوق می دهد. براین اساس است که برخی ها نبود آزادی و دمکراسی را با مفهوم بی اساس و فاجعه بار«سوسیالیسم استبدادی» پیوند می زنند؛ چرا که قادر به درک مضمونی و محتوایی سوسیالیسم و عناصر نهادین و بنیادین تشکیل دهندۀ آن نبوده و با نگاهی ارتجاعی و واپسگرا، با عمال نظام سلطه سرمایه و دشمنان بالفعل و بالقوه این نمود رهائیبخش همراه می گردند. برآمدگاه این نمودهای غیرواقع و مخرب، توقف در سازه های تشکیلاتی کهنه و فرسوده با بار تئوریکی و پراتیکی فاقد مبنا و معنای علمی و عینی می باشند؛که ازدرک روندهای تحولی کنونی عاجز بوده و با دگم و تحجر به اقدام و عمل مبادرت می ورزند. سوسیالیسم در گذر از رذایل و دسایس رذیلانۀ آدمی نمودیافته و با نمودهای واقعی و حقیقی نهادین الزامات تعاملی درون اجتماعی همراه می باشد. بدین مضمون که آزادی، دموکراسی و بسیاری از الزامات زیست اجتماعی که با نمودهای کاذب کنونی خود، جامعه و انسان را در ناهنجاری ها و تالمات روحی و جسمی مداوم خود گرفته است؛ در سوسیالیسم در پس آگاهی های واقعی انسانی، بصورت حقیقی و واقعی نهادینه شده و راهبرد انسان ها در فعل و انفعالات اجتماعی خواهند بود.
هرچه قدر شناخت انسان پیرامون رویکردها و فعل و انفعالات محیطی بیشتر و عمیقتر باشد؛ مبانی تئوریک غنی تر و کارآمدتر نمود یافته و پراتیک با یک موضع روشن و تاثیر گذار، با روند تحولی و تکاملی جامعه و انسان همراه می شود. پراتیک بدون پیش زمینه های تئوریک قوی و غنی، به مولفه های تصادفی، موقت و گذرا روی آورده و از درک دورنمای روشن و شفاف برای گذر از ناروایی ها و روندهای نامطلوب محیطی باز می ماند. فرایندی که اکنون بر روندهای مبارزاتی نیروهای مترقی بویژه نیروهای چپ بدلیل فقد مبانی تئوریکی غنی و مبتنی بر حقایق و واقعیت های جامعه های انسانی حاکم است. ضمن اینکه، پراتیک فاقد پشتوانه مبانی تئوریکی علمی و عینی، امیدهای واهی و کاذبی را ایجاد می کند که تحریک و تحرک اجتماعی را در پس پندار و توهم از رسالت و اصالت مبارزاتی دور می سازد. براین اساس است که برای برخی از اندیشمندان روشن ضمیر، مقایسه به مطلوب دانستن عناصر ناهمگن، متضاد و نامترادف چون«لیبرالیسم و سوسیالیسم»مطرح می شود و برای برخی دیگر، نواندیشی و اندیشه رهایی خواه با استعانت از مبانی سازه ای تئوریکی بجای مانده از اعصار گذشته تاریخی، خود را بروز می دهد.
روند امید های کاذب و واهی ناشی از ضعف مبانی تئوریک ضمن اینکه بیراهه بردن پراتیک را در خود می پروراند؛ به توسعه دامنه آگاهی های کاذب منجر می شود که بصیرت و هویت انقلابی جامعه و انسان را در پس تلاطم های روزمره اکتساب و امتیاز در خود جای داده که با بار مفهومی و معنایی دگرگونی های الزامی حیات اجتماعی و انسانی فاصله بعید دارد. تقویت بنیان های آگاهی های کاذب القایی نظام سلطه سرمایه بر بستر بی مایگی مبانی تئوریکی، شور و شعور عمومی را در نوسانات و افت و خیزهای مداوم رویکردهای محیطی از مطالبه و مبارزه واقعی و حقیقی دور می سازد.  چراکه در ضعف مبانی تئوریکی، الویت ها  در پس عدم شناخت مبرمات و ملزمات تحول تاریخی و جایگاه گذر تاریخی نظام سلطه سرمایه، از نظر دور می ماند. ضمن اینکه پراتیک نیز در یک روند روزمرگی و گذرا، قدرت ارتباط موثر و کارآمد خود با مولفه ها و سامانه های  رشد و بالندگی عمومی را از دست می دهد. این ویژگی که عموما از نهادینگی عادت گون بسیاری از سازه های فکری گذشته تبعیت می کند؛ با فرمول بندی های ذهنی و پندار گون خویش، تلاش بیهوده و فاقد بنیان های مادی را از خود بروز می دهد که بدلیل ناهمخوانی و ناسازگاری با بنیان های متحول کنونی از نفوذ و تاثیر موثر خود برجامعه و انسان دوربوده و از متن به حاشیه رانده می شود.
پیوند ارگانیک بین تئوری و پراتیک و وحدت آن ها در روند تحول و تکامل جامعه و انسان امر الزامی حیات هارمونیک و پویای اجتماعی محسوب می شود. ناهمگنی و عدم تطابق با قانونمندی های حاکم بر جهان واقع، روند گذر از مرز شناخت برای پراتیکی موثر و کارآمد را با موانع و محدودیت های جدی روبرو می سازد. چرا که تئوری و پراتیک با روایت گری غیرعلمی و پنداری عادت و سنت برای ابقاء و القای سازه های فکری کهنه، روند شناخت و فهم گذر تاریخی تحولات اجتماعی را نادیده انگاشته و در پس انتزاع و ارتجاع، جامعه و انسان را در تنگناهای معیشتی و معرفتی به اسارت می گیرد. پس تئوری و پراتیک علمی مفهوم واقعی خویش را در تبیین و تغییرمداوم جامعه و طبیعت پیدا کرده و ایستایی در ایستارهای گذشته را بر نمی تابند. مخدوش کردن مرز بین تئوری و پراتیک، و الویت بندی و روایت های کاذب از آن ها، همزمانی و همگرایی تغییر و تحول اجتماعی اقتصادی را با موانع جدی روبرو می سازد. چرا که پراتیک بایستی حتما با مدد شناخت تئوریکی و تئوری با استعانت از تجارب پراتیکی به غنا و لعای خود تداوم بخشند.
کارکردهای اجتماعی، تئوری و پراتیک را تحت تاثیر مداوم خود دارند. پس همگرایی و همپیمایی با رویکردها و گرایشات تحولی اجتماعی برای پویش های تکاملی جامعه و انسان امری الزامی می باشد. ناتوانی کنش های عمومی در پیوند با روندهای تحولی روزافزون و دم افزون دامنۀ دانش و فن، بین دریافت های محیطی و کنش های به موقع و الزامی فاصله ایجاد می کند که در ناهنجاری ها و ناروایی های اجتماعی نقش اساسی را بازی می کنند.بدین مضمون که تئوری تحت تاثیر تحول دم افزون و مداوم دانش و تکنیک، نیازمند واکنش بموقع و مناسب پراتیک است که قادر به ایجاد دگرگونی های لازم در فعل و انفعالات اقتصادی اجتماعی باشد. تاخیر کنش های پراتیکی، تئوری را از سامانه های حقیقی و واقعی اش دور ساخته و حدس و گمان و روایت های کاذب را رواج می بخشد. چرا که در شتاب تحولی، عموما نیاز و احتیاج تلون پذیرفته و نیازمند کنش های بموقع رویکردهای اجتماعی برای پاسخگویی می باشند. تئوری وقتی بسترهای پراتیکی خود را پیدا نکند؛ از دایره تعاملات اجتماعی خارج شده؛ و به ابزار هزل و هجو گویی های دشمنان مردم تبدیل می شود.
نتیجه اینکه: انسان ها با تاثیر پذیری مداوم از رویکردهای محیطی، فرضیه هایی را متناسب با دریافت ها و شناخت فعل و انفعالات اجتماعی برای تحقق اهداف و آرمان های خود ارائه می کنند. تئوری هایی که عموما بار معنایی مصالح و منافع خاصی را در خود جای داده اند. چرا که تئوری ها در پیوند با پراتیک ودر برخورد با واقعیت های محیطی بسوی تاثیر و تغییر لازم الزام و نیاز گام بر می دارند. درک و فهم ناواقع روندهای اقتصادی اجتماعی، تئوری ها و به تبع آن پراتیک را در نمودهای بی بازده و مخرب حیات اجتماعی هدایت می کند. تئوری و پراتیک در پیوند با مطلوبیت زمانی و بازدهی لازم مکانی، قدرت بهپویی، بهسازی و دگرکونی های مطلوب اقتصادی اجتماعی را خواهند داشت. اتکای محض به تئوری های نهادین و عادت گون گذشته وبا تعبیر و تفسیر به ظاهر علمی و دگرگونه، پراتیک را درپس پندار و توهم و روندهای موقت، گذرا و تصادفی از درگیر شدن با ناهنجاری ها و ناروایی های محیطی برای تحول و دگرگونی های الزامی جامعه و انسان باز می دارد. این ویژگی یک فاصله و ابهام و ایهام ملموسی را بین آرمان های تئوریکی و کنش های پراتیکی برای تحقق آن ها ایجاد می کند. این فرایند که از دم افزونی تحول و کمال دانش و فن نمود می یابد؛ ضمن مخدوش کردن همپویی تئوری و پراتیک، حدس و گمان و تصادف و گزینش های مبهم و عموما موقتی را نیز موجد خواهد بود. مواضع مغشوش،ابهام گزینی ها و اختلاط و امتزاج مفاهیم و مضامین در مبارزات طبقاتی، توقف در ایستارهای گذشته و به تبع آن عدم درک و شناخت الزامات و نیازهای کنونی جامعه های انسانی و..... همگی محصول ناهمگنی و عدم همگرایی تئوری و پراتیک در روند تحول و تکامل جامعه و انسان حکایت دارند. در پس روشن بینی های کنونی بسیاری از روندهای مبهم و ناگویای گذشته، مبانی تئوریکی و پراتیکی بایستی هرچه بیشتر خود را در این شفافیت و گویایی رویکردهای محیطی بیالایند و روند مبارزه با پلشتی ها و ناروایی ها  را تسهیل نمایند.

      اسماعیل   رضایی
       08/08/2018
            پاریس

۱۳۹۷ تیر ۲۳, شنبه



                   بدعت و دقت                      
پهنه حیات آدمی در دگرگونی و تحول مداوم، عرصه  بدعت ها و نوآوری های بی بدیلی است که روند بهپویی و بهیابی  زیست اجتماعی را تسهیل می کند. این بدعت ها اصولا با نقد و نفی و تقلیل و تکمیل بسیاری از زایده های فکری و عملی گذشته، بسوی حال و آینده روی می آورند. نوآوری در بستر زمان می پوید و در مکان برای اعتلای ارزش ها و نمودهای نوین زیست انسانی شکوفا می شود. نوآوری در پس ظهور و نمود خلاقیت آدمی بسترهای رویش و پویش ایده و عمل را مریی می دارد. خلاقیت که تحت تاثیر مداوم عملکرد محیطی عرصه ظهور می یابد در تنگناهای زیستی حاصل ناروایی ها و ناکارایی های سازه ای و ایده ای، از تعالی و کمال باز مانده و زمینه اتکایی و وابستگی بدیگران را فراهم می سازد. پس نوآوری نیز همانند بسیاری از مفاهیم تعاملی بین انسان ها، نیازمند بسترهای مستعد رشد و تعالی خلاقیت و استعدادهای انسانی می باشد.
نوآوری به عنوان یدیده عام با شاخصه در خودبودن، برخلاف پدیده های خاص که باخود و برای خود می پایند؛ از قدرت بازیابی و بازسازی خود در فرایند تحول و تکامل جامعه و انسان برخوردار می باشند.بنابراین نمی توان آن را در حد و حصر نایابی ها و ناکامی های متکاثر زیست انسانی فروکاست. بلکه عموما محصول کنکاش و تکاپوی انسانی برای گریز از ضرورت های دست و پاگیر طبیعی و اجتماعی بروز می یابد. ولی نوآوری در گذر از ضرورت های مانع و رادع رشد و بالندگی جامعه و انسان در چارچوب های تنگ معرفت و معیشت آدمی به ابزاری برای ایجاد موانع اساسی زیست مطلوب انسانی روی آورده است. قدرت طبقاتی عموما نوآوری را برای تحکیم مواضع طبقاتی و تحریف و تحمیق جامعه در راستای تقویت و تثبیت پایگاه و جایگاه ستم و استبداد نظام طبقاتی بکار می گیرد. نوآوری الزاما از نقد گذشته برای گذر از پلشتی ها و روندهای نامطلوب حال برنمی خیزد.بلکه در تقابل و تضاد با موانع رشد و بالندگی جامعه و انسان نیز نمودی مداوم دارد.
نوآوری بارزه های هوشمندی آدمی در برخورد با ضرورت های الزام و نیاز است. و این هوشیاری همواره در جستجوی راهی بسوی زیستی بهینه و مطلوب در حرکت است.این فرایند با آفرینش های مداوم فکری و عملی، تحول و تکامل را در مجاری الزام و نیاز جامعه و انسان هدایت می کنند. پس نوآوری گریز آدمی از چالش های زیست اجتماعی است که انسان ها برای ارضای تمایلات و برتری طلبی های فاقد مشروعیت زیست متعامل و معمول ایجاد می کنند؛ می باشد. اگرچه هماره تاریخ تحولات اجتماعی سلطه و استبداد با تاویل و تفسیر های عوامفریبانه و رندانه خویش،نوآوری ها را ابزار تحریف و توجیه روندهای متعدیانه به حیات انسانی قرار داده اند. ولی با ویژگی قائم به ذات خویش در بیداری و آگاهی عمومی برای بهپویی و بهیابی زیست اجتماعی، همواره نقش موثر خویش را ایفا نموده است. فلسفه بافی های فیلسوف مآبانه نیز با تاویل و تفسیرهای ایده آلیستی و پندارگون خویش، همواره یار و مدد کار سازوکارهای سلطه طبقاتی برای گذر از چالش ها و بن بست های عمل نموده است. چرا که در بطن نوزایی و نوآوری های تحول و تکامل، برخلاف کلی گویی ها و انتزاعی نگری فلسفی، بار تغییر و دگرگونی مداوم نهفته است که قدرت و هژمونی سلطه گران را مورد هجمه دائمی خود دارد.
فیلسوفان بعنوان مفسران بدعت گون حیات اجتماعی، از درک و درایت لازم برای شناخت عوامل بازدارنده و رادع دگرگونی های لازم اجتماعی بازمانده اند.براین اساس همواره بعنوان بازوان توانمند قدرت طبقاتی عمل کرده و توجیه پذیری بدعت گون روندهای نامطلوب اجتماعی را ارائه نموده اند.چرا که فیلسوف همواره پل ارتباطی بین گذشته و حال بوده و با رهنمود و نمود واپسگرایانه به الزام و نیاز روندهای تحولی و تکاملی، از درک و فهم مورد لزوم دگرگونی سازه های مسلط بازمانده اند. براین اساس تفکر فلسفی از یک ناپایداری و نسبی گرایی عمیق و گسترده پیرامون نمودهای واقع و حقیقی مسلط برحیات اجتماعی انسانی برخوردار می باشد.این ویژگی حقیقت نسبی و نسبیت حقیقی را در واقعیت مصلوب و منکوب تحلیل برده است.بدین مضمون که امر فلسفی با تعبیر و تفسیر عام پدیده های محیطی، بسیاری از نمودهای خاص حاکم برجامعه و انسان را نادیده انگاشته و از حقایق واضح و مبرهن فاصله می گیرد. فلسفه بعنوان اندیشه پیرامون کلی ترین و اساسی ترین موضوعات جامعه و انسان، مرزبندی های درون اجتماعی را مخدوش و با نمودی عامیانه و عوامگرایانه،پویایی و پایایی پیوندهای درون اجتماعی و تاثیر متقابل آن ها بر یکدیگربرای فرگشت مداوم اقتصادی اجتماعی را نادیده می گیرد. فلسفه و فلسفه بافی های روشنفکرانه نمود بی بدیل اندیشه و عمل نهادین و واپسگرایانه پیرامون اساسی ترین موضوعات حیات اجتماعی انسانی می باشد. براین اساس قطعیت و قاطعیت مبارزه طبقاتی برای تغییر و دگرگونی الزامی اقتصادی اجتماعی را نادیده گرفته و در بوته اجمال قرار می دهد.
برخی ها فلسفه را زیربنای روحیه استدلالی پنداشته و براین اساس آن را زنده و پویا می بینند. این نگاه که مدعای خویش را از عصر روشنگری و ماقبل آن بعاریت گرفته و با کلی گویی ها و عام پذیری تمامی تبادل و تبدیلات محیطی،روند دگرگونی و تغییرات الزامی را در پس توجیه و تفسیرهای فاقددرک محتوایی فراشدهای اجتماعی،نادیده می گیرد. روحیه استدلالی برای منتزع ترین اشکال نمودهای اجتماعی انسانی که بار معنایی و مفهومی اتکا و تاکید بر بودن و هستن را یدک می کشد؛ قادر به تبیین علّی و علمی فرگشت مداوم محیطی که محصول تبادل و تبدیلات وتاثیر متقابل کنش و واکنش عوامل درگیر در فعل و انفعالات درون اجتماعی و بین انسان ها می باشد؛ نیست. درحقیقت نگاه صرف فلسفی بیان ضعف ها و کاستی هاست؛ واز عوامل و علل بروز آن ها غفلت می ورزد. براین اساس روحیه استدلالی فلسفی روحیۀ انفعالی است؛نه انقلابی. روحیۀ ثبات و ثبوت است؛ نه حرکت و نهضت برای دگرگونی و تغییر الزام و نیاز جامعه و انسان.
فلسفه نمود ناروشن فعل و انفعالات اجتماعی می باشد. بنابراین کسانی که هنوز در بارزه های فکری اعصار گذشته و یا عصر روشنگری طی طریق می کنند؛ آن را دستمایه تاویل و تفسیر های عوامانه و پندار گرایانه خویش قرار می دهند. چرا که اصولا تکیه محض بر بن مایه های فکری گذشته بدلیل عدم تطابق و تناسب با روندهای تکاملی و تحولی جامعه های انسانی،به غنای پندارگرایی و تاویل و تفسیرهای توجیه گون حیات اجتماعی انسانی روی می آورد.پس فلسفه که تسلسل عام رویکردهای محیطی را در خود جای داده است؛ از اختلاط و امتزاج مفاهیم و مضامین برای تعبیر و تفسیرهای بدعت گون خویش بهره می گیرد. با این ویژگی شناخت و نیاز الزامات زمان ازدست رفته و جامعه در تنگناهای فکری و عملی، از تحول و دگرگونی های مورد لزوم دور می گردد. فلسفه بافی های دینمدارانه نیز در ضعف و خلجان نگرش علمی به حیات اجتماعی انسانی باریکه های ذهنی تشکیک و تخریب  را برای اذهان منفعل و بازمانده از درک علّی ناروایی های محیطی با توجیه و تاویل های گنگ و مبهم بکار می گیرد.
اما حقیقت و واقعیت شائبه های وهم انگیز و پندارگون دینمدارانه را به چالش کشیده اند. چراکه در شائبه های دینمدارانه چرایی حقیقت و واقعیت ودستیابی بدان ها در پس کلی نگری و عام پذیری قوانین حاکم بر جامعه و انسان و همچنین روابط و مناسبات بین پدیده های محیطی،امری ناممکن تلقی می شود. درحالیکه حقیقت و واقعیت در نگاه علمی و تکاملی که مناسبات بین انسانی و پدیده های محیطی را در حال حرکت و تغییر دایمی می بیند؛ امری ملموس و قابل حصول می باشد که در پس ترفندهای ریاکارانه و فریبندۀ نمودهای پنداری و سلطه گرانۀ عمال دین و قدرت در محاق فترت فکرت و مکنت قرار گرفته است. حقیقت عریان را می توان در عدالتخواهی و مبارزات مداوم طبقاتی مشاهده کرد که واقعیت تلخ زندگی نکبت بار تحمیلی از سوی استبداد سرمایه را عریان ساخته و می سازد. بسیاری با کلی بافی های فلسفی حقایق صریح و روشن و تنگناهای زیست انسانی را در هزل و هجوهای انحرافی و انسدادی، از دایرۀ حیات معمول و مرسوم دور ساخته اند. عمال سرمایه و متعصبان دینی و ایده ای در تلاشی مداوم، ذهن عامه را با کلی ترین و منتزع ترین عناصر محیطی از تکاپو برای شناخت حقایق واضح و مبرهن حیات اجتماعی که رنج زیستن را بر آن ها هموارساخته است؛ دور نموده و می نمایند.
فلسفه بافی و فلسفه زایی بین تمامی عناصری که از آبشخور گذشته سیراب شده و با تعبیر و تفسیر های نامرتبط و غیرمعمول با روندهای حاکم بر حیات اجتماعی انسانی، عرصه بی مسمایی را در گفتمان عمومی ایجا کرده است. این ویژگی بخصوص در میان باورمندان فلسفه علمی که از درک ناواقع و نامرتبط با روندهای سازوکارهای حاکم کنونی نشئت می گیرد؛ فرایند تغییر و تحول محیطی را با موانع جدی روبرو ساخته است. برخورد خشک و انجمادی با فرمول بندی های ارائه شده از سوی بنیانگذاران مکتب علمی، بسیاری را به انحراف از مواضع و موازین انقلابی برای دستیابی به اهداف انسانی سوق داده است. این اغتشاش فکری محصول تلاش های رصد نشده ای است که حال را با تاویل و تفسیرهای شکلی و فرمی نه مضمونی و محتوایی دستاوردهای گذشته وارد گفتمان انقلابی و عمومی می سازد.همین نگاه است که انقلابی بودن نظام سرمایه از دید مارکس و انگلس را به روندهای تحولی و تکاملی پیوند زده و همچنان بر انقلابی بودن نظام سرمایه تاکید می ورزد. در حالی که هدف مارکس و انگلس ازپیدایش و نمودهای سازه های نوین اقتصادی اجتماعی نظام سرمایه بوده که نسبت به سازه های کهنه و فرسوده گذشته، انقلابی عمل نموده است. روندهای تحولی و تکاملی کنونی عموما تحمیلی است بر نظام سلطه سرمایه و از درون زایی فن و تکنیک نه خواست و اقدام عمال سرمایه بر می خیزد. در حقیقت درون زایی علم و تکنیک با تحمیل خود به نظام سرمایه بسترهای دگرگونی های اقتصادی اجتماعی را برای زیستی انسانی تر و متعادل تر هدایت می کند. نوزایی و نوآوری های اندیشه و عمل آدمی در پیوند با درون زایی مداوم دانش و فن قابل بحث و فحص می باشد. نتیجۀ نگرش شکلی و انجمادی به میراث گرانقدربنیانگذاران مکتب علمی منجر به تحریف و تخریب گفتمان اصیل و واقعی منبعث از آن می شود.
وقتی درک حقیقی رخدادهای محیطی با واقعیت حاکم بر زمان و اندیشه و عمل آدمی همخوانی و همسانی نداشته باشد؛ به درهم ریزی تصورات و توهماتی منجر می شود که تبیین و تحلیل های گفتمان علمی را به بیراهه می برد. این ویژگی تاویل و تفسیرهای تطبیقی و توصیفی را جایگزین تحلیل و تبیین های علمی تاریخ تحولات اجتماعی نموده که بدون توجه به بستر زمانی و شاخصه های الزام و نیاز تحول تاریخی، به انطباق آرا و نظرات برخاسته از شرایط خاص تحولات اجتماعی تاریخی گذشته با روندهای متکاثر و متفاوت کنونی سوق می یابد. این ویژگی استقلال اندیشه و کند و کاو پیرامون تحول و تکامل را در بازۀ زمانی مورد لزوم جامعه و انسان از آدمی می گیرد. براین اساس است که اندیشه ورزان چپ بدون توجه به روند کنونی تحولات تاریخی و جایگاه گذر تحولی وتاریخی کنونی نظام سلطه سرمایه، به بررسی برخی از رویدادهایی می نشینند که صرفا از نظر شکلی و فرمی نه مضمونی و محتوایی در گذشته تاریخی به نمودی شاخص برای گریز نظام سلطه سرمایه برای برونرفت از چالش ها و بن بست های ادواری اش بروز یافتند.نمودی چون سوسیال دمکراسی که با توجه به جایگاه اقتصادی اجتماعی اش در تحولات تاریخی، نتوانست خود را بروز دهد؛ برای بسیاری امری تحقق یافته و شکست خورده تلقی می شود. در حالی که سوسیال دمکراسی بعنوان یک سازه متکامل تاریخی برای تعدیل و تعادل و تداوم و استمرار نظام سرمایه با اشکال نوین بروز می یابد که براین اساس تا کنون محقق نشده و با توجه به یک عدم تعادل رو به تعمیق و توسعه و بحران حاد و مزمن نظام سرمایه، بسترهای واقعی و حقیقی آن درحال شکل گیری می باشد. بررسی تطبیقی رخدادهای تاریخی و نگاه توصیفی آن برای روندهای کنونی، تحلیل و تبیین را به بیراهه سوق داده و بحران تئوریک را بر اندیشه و عمل آدمی مستولی می سازد.
مبانی تئوریک با نگاه تطبیقی و توصیفی به روندهای تکاملی و تحولی اجتماعی تاریخی، به ضعف گراییده و دایرۀ گفتمان عمومی را هرچه بیشتر محدود و محصور می سازد.جانمایۀ نمودهای روزمرگی و ابتذال گون تبیین و تحلیل های تئوریکی، در تقلید و تکراری است که بارزه های هویتی نوین را با تطبیق و تکرار روندهای گذشته پر می کند. این ویژگی خوداتکایی پویش های فکری را به اما و اگرهایی متصل می سازد که تمامی اهتمام و کنش های فردی و جمعی برای بهپویی و بهسازی محیط زیست انسانی را به بیراهه سوق می دهد. درضعف تئوریک راهبردها و راهشدهای مبارزاتی از درک وشناخت مبرمات و ملزمات جامعه های انسانی فاصله گرفته و پیروی و تابعیت فکری دیگران به امری رایج و عمومی مبدل می شود. براین اساس بیهوده گویی و پرگویی بلاهت گون، عرصه قلم و اندیشه را بستر تاخت و تاز خود قرار می دهد. در ضعف مبانی تئوریک است که رابطه علت و معلولی فراشدهای اقتصادی اجتماعی در فرایند تحول و تکامل جامعه وانسان، در تمنای اسارت بار بودن و هستن نه شدن و گشتن فروکاسته می شود.
نتیجه اینکه: انسان ها عموما در گذر از موانع و ضرورت های عام و تام، به ابتکار و بدعت هایی روی می آورند تا بتوانند مرزهای ناامن و نارسای حیات را پوشش دهند. نوآوری اگرچه ازنقد گذشته نیز نمود می یابد؛ ولی در سختی و شدت و ناروایی های محیطی برای تسهیل گذر زندگی،بیشتر و بهتر بروز می یابد. این فرایند با فلسفه بافی های فیلسوف مآبانۀ بسیاری با نقب به گذشته و توقف در سازه های کهنه و فرسودۀ آن از بازسازی و بازیابی هویت های نوین بازمانده اند. بدینسان، نوآوری بعنوان یک پدیدۀ عام که در خود  شکل می گیرد؛ در فلسفه بعنوان کلی ترین و منتزع ترین تاویل و تفسیرهای نمودهای محیطی، عموما از قدرت تاثیرگذاری در راستای تغییرو تحول الزام و نیاز جامعه و انسان باز می ماند. این ویژگی فلسفی که باخود و برای خود عمل می کند؛ از تبیین و تحلیل های علت و معلولی می پرهیزد و با نگاه تطبیقی و توصیفی گذر تاریخی حیات اجتماعی، قادر به درک و شناخت دگرگونی های الزامی جامعه و انسان نیست. این روند از تئوریزه کردن فرایندهای پیش روی غفلت ورزیده و براین اساس از اتخاذ مواضع اصولی برای دگرگونی های لازم فاصله می گیرد. اینکه برای برخی ها فلسفه زنده است و زیربنای استدلالی محسوب می شود بر می گردد به نگاه و چارچوب های فکری که رابطه علت و معلولی حیات را در پس تحریف و تخریب های اختناق و انسداد قدرت های فائقه برای توجیه و تاویل های عوامانه، و کلی گویی های فیلسوفانه از دایرۀ گفتمان عمومی دور می سازد. بنابراین فلسفه در عصر روشن بینی بسیاری از رمز و رازهای نهفته در حافظه تاریخی اعصار سپری شده، محلی از اعراب نداشته؛ و حرفی برای گفتن ندارد؛ حتی اگر برای بسیاری هنوز زنده باشد.

      اسماعیل رضایی
     12/07/2018
          پاریس

۱۳۹۷ خرداد ۲۱, دوشنبه

                          قدرت وجامعه                                                       

 

انسان ها در زیست متعارف اجتماعی خویش به الگوهای زیستی خاصی روی می آورند که با تعامل نامتعارف و تغافل مداوم روند تحول و تکامل جامعه و انسان را به چالش می کشند. چراکه برآمد گاه اندیشه و عمل را در حد و حصرناقص و منقوض دریافت های محیطی از درک واقع و واضح الزام و نیاز جامعه و انسان به اسارت می گیرند. چراکه برآمدگاه اندیشه تحت تاثیر مداوم بالندگی و پویش های  محیطی تعامل و تکثر را به الگوهای زیستی مبدل می سازد، که راهنمای انسان ها برای اتخاذ مواضع پیرامون رویکردها ورخدادهای محیطی عمل میکنند.مسلما هر چه قدر انسان ها در سنت و عادت فرو خسبیده و واپسگرایی ایده و عمل را الگوهای راهبردی خود بیابند، هرچه بیشتر از حقایق و واقعیت های پیرامونی فاصله گرفته، و در اتخاذمواضع اصولی با چالش های جدی مواجه خواهند بود.

عادت و سنت جولانگاه اندیشه و عمل عوامانه و عامیانه برای گذر از بن بست ها و تنگناهای حیات اجتماعی انسانی محسوب میشوند. بنابراین کسانیکه براساس عادت و تکیه بر اندیشه و عمل نهادین خویش به موضعگیری های اقتصادی.اجتماعی و سیاسی مبادرت می ورزند؛از اصول و مبانی ایده ای خویش فاصله گرفته و در محدوده تنگ و بسته نگرشی و پراتیکی گرفتار می آیند. پس به درک ناواقع از انسان و جایگاه انسانی  در تبادل و تبدیلات اجتماعی روی می آورند که روند مبارزه با پلشتی ها و نابسامانی های اجتماعی را به بیراهه سوق می دهند. چرا که بافت و ساخت مفاهیم و جایگاه راهبردی و کاربردیشان را در فعل و انفعالات اجتماعی در نیافته و به نقد و رد بسیاری از شاکله های ارزشی مفاهیم روی می آورند. از قدرت می گویند و به تفکیک و تشکیک های قدرت های درون اجتماعی روی آورده و به نفی و رد برخی الزام و نیاز برای حرکت های تحولی و تکاملی جامعه و انسان مبادرت می کنند. این روند الزاما به تجرید و تفرد تبادل و تبدیلات درون اجتماعی منجر شده؛ و همچون نگاه دین باورانه و پندارگونه به تضاد و تعارض با نمودهای معرفتی و رویکردی مبارزات اجتماعی انسان ها هدایت می شوند. از حزب می گویند واز قدرت حزبی و انسان حزبی سخن می رانند بدون اینکه تعریف درستی ارائه داده و جایگاه آن را در روند تحولات اجتماعی و تاثیرش را در بهبود تعاملات اجتماعی برای پیشبرد اهداف و آرمان های انسانی بیان دارند. چرا که قدرت را باژگونه می فهمند و به نقد  و نفی آن در روابط و مناسبات اجتماعی سوق می یابند. قدرت سیاسی را ممیزه حزب سیاسی یافته  و چون تعریف  و رسالت حزبی را در نمی یابند به تکفیر و تنفیر آن می پردازند.

قدرت شاخصه و لازمه درگیر شدن با پلشتی ها و نابسامانی های منبعث از سلطه و مکنت است که انسان ها را در محورهای کاذبانه و دروغین امتیاز و اکتساب به اسارت گرفته اند. منتهی این قدرت شاخص و لازم اگر در پس واپسگرایی و گذشته پنداری گرفتار آید به آفتی بنیانکن و مخرب برای جامعه و انسان مبدل می شود. پس حزب و تفکر حزبی و قدرت منبعث از آن ماهیتا مخرب و آسیب ساز نیستند؛ حتی اگر هدفش کسب صرف قدرت سیاسی باشد. آنچه می تواند حزب را از تعهد و رسالتش نسبت به جامعه و انسان باز داشته و به ابزار صرف رفع مسئولیت و تشفی امیال و اقوال مبدل گرداند،توقف در سازه های فکری نهادین و عادات منبعث ازآن می باشد.آنچه که می تواند حزب و انسان حزبی را به سوی انحراف و ابتذال سوق دهد؛ تفکر غالب حزبی است که ممکن است با گرفتار آمدن در دام واپسگرایی ایده ای و یا ناتوان از درک بهینه روندهای تحول و تکامل جامعه و انسان، از اهداف و آرمان های خود فاصله گیرد. تفکر حزبی یعنی تفکر جمعی و قدرت منبعث از آن نیز ماهیتا بایستی نافذتر و تاثیرگذارتر بر روندهای تحولی اجتماعی باشد؛ اگر با زمان بپاید و درک مطلوب و بهینه ای از فعل و انفعالات زمان خویش داشته باشد. پس قدرت با تفکر بیگانه نیست و مبارزه برضد آن با یک حکم کلی، نفی مبارزه طبقاتی که پایه و اساس تمامی کج بنیانی جامعه و انسان است را نیز شامل می شود؛ درخوددارد. چرا که مبارزۀ طبقاتی موثر و کارآمد نیازمند به یک قدرت جمعی وانسان های فهیم و آگاهی دارد که تحت لوای یک برنامه و هدف معین و انسانی، با ناهنجاری های اجتماعی بستیزد. واین مهم با یک حزب فراگیر و مقتدر که به درک الزام و نیاز زمان خویش نائل آمده باشد؛ مقدور می باشد.

درک مفهومی و مضمونی قدرت، راهگشای رفع بسیاری از نارسایی ها و ناهنجاری درون اجتماعی می باشد.مبارزه با قدرتی که برعلیه نظام سلطه سرمایه عمل نموده؛ و نافی ستم طبقاتی است؛ در عمل مبارزه با آرمان های انسانی و انسداد رویه های سیاسی برای گشودن راهی بسوی روشنایی و تحقق اهداف توده های محروم و زحمتکش می باشد. این نگاه آنارشیک به قدرت، بدون توجه به مقطع تحولی و گذر تاریخی نظام سلطه سرمایه، به نگاه اسپارتاکوسی در جابجایی قدرت منجر شده که مفهوم مبارزه طبقاتی و رویکردهای ایده ای برای بسترسازی سازه های نوین اقتصادی اجتماعی را لوث می سازد. برآمد گاه مبارزات طبقاتی و توده ای بایستی در راستای تامین و انباشت کمیت مطلوبی باشد که جامعه و انسان را مستعد درک و دریافت سازه های فکری و عملی نوین سازد. پس نفی حزب، انسان حزبی و تفکر حزبی یعنی نفی مبارزه طبقاتی. اکنون آگاهی های کاذب محصول فعل و انفعالات نامتعارف درونی نظام سلطه سرمایه از چالش های جدی انسانها در درگیر شدن با تعدیات و تجاوزات سلطه گری استبداد سرمایه محسوب می شود. برای زدایش این آگاهی های کاذب مغلوب شده،بایستی به مبارزه ای مداوم و بی امان روی آورد که  مسلما نیازمند انسجام انسانهای آگاه و مسئول می باشد که یک حزب با یک برنامه منطقی و  اصولی بهتر،مفیدتر و گسترده تر قادر به انجام آن میباشد. ایده ای که حزب، انسان حزبی و تفکر حزبی  را نفی می کند،عملاً دارای ایده و تفکر کلنگی است که بایستی با کلنگ ویرانش کرد و از نو سامانش
داد.برخی ها انحرافات ایده ای خود را به رادیکالیسم مرتبط ساخته و دیگران را زیر ضرب انتقادات فاقد مبنا ومعنای واقعی خویش، به بدفهمی و نافهمی متهم می سازند،بدون آنکه درک درستی از مفهوم رادیکال و رادیکالیسم داشته باشند.

رادیکالیسم نوعی نگرش و بینش اجتماعی انسانی است که درحوزه سازه ای و ساختاری مورد بحث و فحص می باشد. و این تحول ساختاری برخلاف برخی که می اندیشند با حاکمیت توده های محروم و پایین دست اجتماعی قابل حصول است؛ نیازمند یک کمیت مادی و انسانی لازم می باشد که در پروسۀ مبارزات و تبادل و تبدیلات محیطی برای یک دگرگونی کیفی مورد لزوم حاصل می آید. کمیت خام و آلوده به آگاهی های کاذب نهادین القایی نظام سلطه سرمایه که در بین اقشار پایین دست اجتماعی عمومیت دارد؛ قدرت یک تحول کیفی  برای ایجاد سازه های نوین اقتصادی اجتماعی را از آن ها سلب می کند. این نوع تفکر اسپارتاکوسی، آغشته به درک هیجانی و احساسی به روندهای تحولی و تکاملی جامعه و انسان، در فهم نمودهای عینی و علمی ایده های مترقی و دورانساز دچار چالش جدی بوده واز درک لازم از روند گذر تاریخی تحولات نظام سلطه سرمایه برای اتخاذ اشکال مناسب مبارزه طبقاتی برخودار نیست.رادیکالیسم با انباشت روزافزون نیاز و الزام جامعه و انسان که با مقاومت و بی توجهی مداوم دارندگان قدرت و مکنت در برابر تغییر و تحول لازم حاصل آمده؛ و بسترهای یک دگرگونی بنیادی را در سازه های مسلط فراهم می سازد. و برای این دگرگونی بنیادی جامعه نیازمند یک انسجام آگاهانه و سازمانیافته می باشد که در پروسۀ یک مبارزه اصولی و منطقی حاصل می آید. مسلما انحراف در مواضع ایده ای، انحراف در اتخاذ مشی اصولی مبارزاتی را به همراه خواهد داشت که روند تحقق دگرگونی های الزامی را طولانی می سازد. براین اساس است که عمال سرمایه برای انحراف اذهان عمومی به التهابات مداوم محیطی روی آورده و روند مبارزه اصولی نیروهای مترقی را در بیراهه ها به چالش می کشند. زیرا زمانی که فهم و درک کافی ومورد لزوم از سازوکارهای ایده های علمی و مترقی فراهم نباشد؛ نوعی اراده گرایی مضمن و بی هویت  اشاعه می یابد که مرز بین بودن و شدن و خواستن و شدن را مخدوش می سازد. این ویژگی قدرت همگرایی و همگروهی برای پیشبرد امر مبارزاتی را با مشکلات عدیده مواجه می سازد.

 توده های محروم و پایین دست جامعه، بدلیل متاثر بودن مداوم از آگاهی های کاذب حاکمیت سرمایه و فریب و دسیسه های مداوم آن، عموما از قدرت تبیین و تحلیل های رویکردهای محیطی ناتوان بوده؛ و اصولا در گذر از صعوبت معیشت و گذران زندگی اجتماعی خویش، در پراکندگی و افتراق سیر می کنند. این ویژگی آن ها را به انحراف از موازین مبارزاتی و بی ثباتی اقدام و عمل مبتلا می سازد. پس آگاهی و انسجام توده ها  برای غلبه بر سازه های معیوب و ناکارآمد محیطی، شرط لازم و نه کافی برای پیشبرد امر مبارزاتی محسوب می شود. چرا که آگاهی و انسجام اگر چه پیشبرد امر مبارزه را تسهیل می کنند؛ ولی می توانند از کمیت مطلوب برای یک تحول کیفی لازم برخوداردار نباشند. پس نمی توان رادیکالیسم را به بدنۀ پایین جامعه مرتبط ساخت و چنین پنداشت که نمودی بی بدیل برای زدودن پلشتی ها و نابسامانی های اجتماعی می باشد. اقشار و طبقات زحمتکش و محروم اجتماعی همواره در اندیشه رهایی از محرومیت ها و کمبودهای دریغ شده از آن ها سیر می کنند. اما این نیروی بالفعل برای به قوه درآمدن نیازمند سازماندهی و آگاهی های حقیقی از بنیان های فساد و تباهی جامعه و انسان برای ایجاد ساختی نوین و متحول می باشند. هرچه قدر عمق فجایع و نابسامانی های اجتماعی بیشتر و گسترده تر باشد به همان اندازه رواج خرافه ها و فریب و اوهام محرومین و اقشار فرودست اجتماعی وسیع تر و عمومی تر عمل می کند. چرا که عوامل قدرت و مکنت برای انحراف اذهان و توجیه روندهای فاجعه بار، از تاویل و تفسیرهای پندار گون و وهم انگیز با بار خرافه و تخدیری اندیشه و روان توده ها بهره می گیرند.پس رهایی خواهی اگرچه در نمود و نهاد اقشار محروم و فرودست اجتماعی وجود دارد؛ ولی بالقوه گی این توان و قدرت، در قدم اول نیازمند فرارویی و رهایی از چنگال مخوف و دهشت خرافه و توهماتی است که توسط صاحبان قدرت و مکنت در آن ها نهادینه شده است. واین مقدور نیست مگر با انسجام و وحدت نیروهای آگاه و فهیمی که با درک و شناخت واقعی و بهینه روند تحولات اجتماعی در راه رهایی جامعه و انسان گام بر می دارند.

تمامی کج فهمی ها و کج اندیشی های انسانی، محصول عادات و نهادینگی نوعی تفکر و اندیشه پیرامون جامعه و انسان می باشد؛ که برونرفت از آن ها خلایی را در وی ایجاد می کند که با نمودهای نوین زیست انسانی در تقابل و تمارض قرار دارند. پس خلاء حاصله را با نمودهای مسلط پر نموده و به تاویل و تفسیرهای خود اقناعی و دگر فریبی روی می آورند.چراکه این روند بدلیل سهل الوصول و سهل الحصول بودن بوده ها و داشته ها فرد را به تمکین واداشته و مقاومتش را در برابر نمودهای نوین و انسانی زیست اجتماعی بر می انگیزد. براین اساس است که بسیاری با داعیه اندیشه ورزی و مبارزاتی پیرامون جامعه و انسان، قدرت مهار خود در برابر انباشت و انباز هرچه بیشتر اکتساب و امتیاز را نداشته وبه توجیه، تاکید و اتکای خود بر داشتن و بیشتر داشتن و تفاوت خود با دیگران روی می آورند.این ضعف خصلتی انسان ها روند تعهد گزینی و مسئولیت پذیری وی را در برابر مظالم و تعدیات عناصر فائقه و مسلط جامعه، به شرط و شروط و مصلحت و فرجامی متصل می سازد که وی را در محافظه کاری و بی ثباتی رای و نظر فرو می برد. بنابراین، دروغ و دغل، تحریف و تخفیف ها و توجیه و تاویل های انسانی، از زیست متعارف اجتماعی و نمودهای متعالی برای زدایش عوامل و عناصر فواصل و رذایل درون اجتماعی جلوگیری می نمایند.
 جامعه شقه شده از اقشار و طبقات متفاوت و متکاثر، قدرت را متناسب با فهم و درک طبقاتی و مصلحت و منفعت القایی نظام مسلط طبقاتی بکار می گیرد.چرا که دور نمای امید بخشی برای آتیه انسانها وجود نداشته و برای تامین و تضمین آتیه خویش از چارچوبهای متعدیانه نظام سلطه سرمایه بهره میگیرند. ضمن اینکه نمودهای قدرتی و اعتباری انسانی به اکتسابات و امتیازات مجازی و بی ثباتی وابسته است که فرد را اغوا و انشا به روندهای زیست نامتعارف اجتماعی می نماید. براین اساس است که انسان ها در تلاشی مداوم به هر دستاویز نامتعارف و بیمارگونی روی می آورند تا بتوانند خود را به حداقل های اهدایی عمال سرمایه متصل سازند تا شاید مفری برای آتیه بی پشتوانه اش باشد. این رضامندی حداقلی، مبارزات توده ها را در تعبیر و تفسیر های معماگون، از بالقوه گی توش و توان باز داشته و به عاملیت زیست تابعی و القایی سازه های مسلط هدایت می کند.اینکه انسانها به یکدیگر می تازند و رنج مداوم حیات را بر یکدیگر روا می دارند؛ محصول روان آزرده از ستم طبقاتی است که در آنها تشکیک و تردید هایی را نهادینه ساخته که خشم و کین برخاسته از تعدی و تجاوز قدرت مسلط را با تعدی به حریم یکدیگر تشفی می بخشند.زیرا در گذر از دشواری های صعب و ثقیل زیست اجتماعی، انسان ها درک متقابل را به القای متقابل ناروایی های محیطی مبدل ساخته اند.
سامانیابی مناسبات تولیدی در نظام سلطه سرمایه به عامل تفکیک و تفریق روابط انسانی در فراشدهای اقتصادی اجتماعی مبدل شده است. چراکه قدرت انتزاعی برآمده از این مناسبات، جامعه را از زیست برابر و عادلانه دور ساخته و برخلاف منافع ومصالح عامه، روند تخریب و تکذیب سامانه های انسانی زیست عمومی را در پیش گرفته است. مناسبات تولیدی در حاکمیت مستبد سرمایه نمود تغییر شکل یافته  بردگی اعصار گذشته را تداعی می کند. چرا که انسان ها تمام توش و توان خود را برای یک زیست حداقلی به نفع اربابان قدرت و مکنت بکار می گیرند. آغاز و فرجامی که جز بطالت زمان و ازدست دادن تن و روان به نفع اقلی حاکم بر اریکه قدرت، چیزی برای انسان ها به همراه ندارد. با وجود این چرا انسان ها تن به این اسارت داده و برای زیست انسانی با درک متقابل عمیق و پایا اقدام بایسته ای از خود بروز نمی دهند؛ در خود ابهام و گویایی خاصی دارد که به درک و شناخت عمیق و همه جانبه روابط و مناسبات حاکم در نظام سلطه سرمایه وابسته است. درک و شناختی که اکنون در پس بسیاری از مطالبات به تاخیر افتادۀ انسان ها تحت تعدی مداوم سلطه سرمایه از دایرۀ تعاملات انسان ها خارج شده است. ولی این مطالبات به تاخیر افتاده تحت سلطه سرمایه نه تنها هرگز دست یافتنی نیست؛ بلکه در بحران زایی و بی ثباتی ذاتی آن بسوی انباشت هر چه بیشتر سوق  یافته و انسان ها را هرچه بیشتر محافظه کارتر و بی رمق تر از گذشته به سوی وعده و وعید های سرابگون عمال سرمایه روان ساخته و می سازد. بنابراین تنها راه رهایی، دگرگونی بنیادی روابط و مناسبات تولیدی حاکم است که به نفع کلان سرمایه داران و به ضرر اقشار و طبقات محروم و ستمدیدۀ اجتماعی رقم خورده است.این دگرگونی در بدو امر نیازمند رها شدن جامعه های انسانی از قید و بندها و امید های واهی است که هماره از سوی بنگاه های تبلیغاتی عمال سرمایه برای فریب و اغفال عامه بکار گرفته شده و می شود.انسان ها ماهیتا و اصالتا قادر به یک زیست متعامل و متمایل به درک متقابل مصالح و منافع انسانی خود می باشند به شرطی که از یوغ اسارت بار نظام سلطه سرمایه و روابط و مناسبات تولیدی مخرب و ناسازگار با ماهیت واقعی و حقیقی مناسبات انسانی رها شوند. این رهایی متضمن رهایی از اکتسابات و امتیازات واهی و بی ثباتی است که از سوی عمال سرمایه برای تفرق و تفکیک و تشکیک های روابط درون اجتماعی و بین انسان ها  تشویق و ترویج می گردد.
اکنون نظام سلطه سرمایه بر بستر تحول و تکامل اجتماعی تاریخی، در گردابی از بی ثباتی و ناامنی ها برای تداوم حیاتش گرفتار آمده است. روند هرج و مرج گونۀ حرکت های عمال سرمایه در سطح جهان  محصول مقاومت و گریز از مسئولیت نظام سلطه در برابر خواست و نیاز تکامل تاریخی جامعه و انسان است. مقاومت عمال سرمایه در برابر تکامل تاریخی جامعه و انسان و رجوع به گذشته و احیای سنت های واپسماندۀ اقتصادی اجتماعی، در باتلاقی از ناامنی های محیطی گرفتار آمده که هرچه دست و پا می زنند؛ بیشتر و بیشتر در آن فرو می روند. قدرت یا قدرت های فائقه جهانی با صف آرایی در برابر یکدیگر و در تلاشی بی سرانجام برای حفظ هژمونیت و سلطه گری خویش، خواست و نیاز انسا ن ها را ملعبه اهداف و نیات شوم خویش قرار داده اند. این روند اگر چه برای اقشار و طبقات محروم و ستمدیدۀ جامعه های انسانی فاجعه بار خواهد بود؛ ولی رادیکالیسم اقتصادی اجتماعی را تسهیل و قدرت های سلطه خواه و متجاوز به حقوق انسانی را در یک فراز و فرود های تصادمی و تقابلی بسوی تسلیم و پذیرش خواست و نیاز تحول و تکامل جامعه و انسان هدایت خواهد کرد. زیرا تحول و تکامل ماهیتا واپسماندگی ایده و عمل را برنتافته و عوامل متعدی به حیات انسانی را وادار به تسلیم در برابر خواست و نیاز خود خواهد نمود.چرا که در فرایند تحولی و تکاملی یک مبارزه آشتی ناپذیر بین نیازهای تحولی و عوامل بازدارندۀ تحقق آن در می گیرد که تا برقراری یک تعادل نسبی و پایدار به روند خود ادامه می دهد. این فرایند با مبارزه اصولی و مطلوب نیروهای مترقی و مبارز، سریع تر و بهینه تر به اهداف انسانی خویش دست خواهد یافت.
نتیجه اینکه: انسان ها تحت تاثیر مداوم رویکرد های محیطی، به القا و املای دریافت ها و برداشت ها از فرایندهای تبادل و تبدیلات اجتماعی به یکدیگر روی می آورند. این فرایند با بافت و ساخت مفاهیمی همراه می باشند که تحت تاثیر روندهای تحول و تکامل جامعه و انسان به الگوهای راهبردی شان عمل می کنند. براین اساس استفاده نابجا و نامرتبط مفاهیم با ویژگی های حاکم بر محیط زیست انسانی، وی را از درک و فهم لازم برای گذر از ناروایی ها و موانع حیات فردی و جمعی باز می دارد. مفهوم قدرت در جامعه با بسیاری از نمودهای تحولی ارتباط تنگاتنگ دارد.بدین مفهوم که درک عادت گون به قدرت و اتکای به قدرت منبعث از واپسگرایی ایده ای جامعه و انسان را در نایابی ها و نارسایی های ایده و عمل بسوی بن بست های حاد و مزمن هدایت می کند. بسیاری با درک غلط از مفهوم قدرت، به نقد فاقد مضمون و محتوای قدرت پرداخته و قدرت را بدون توجه به ویژگی های محتوایی آن در پروسۀ تحولات اجتماعی انسانی مد نظر می گیرند. براین اساس، قدرت حزبی و اندیشه جمعی را نفی و یا قدرت نیروهای پایین دست اجتماعی را تنها بدیل ممکن برای رهایی از پلشتی ها و تعدیات مداوم نظام سلطه سرمایه می دانند. این نگاه اسپارتاکوسی به قدرت با نمودهای احساسی و هیجانی خویش، درک مفهومی قدرت را در ظرفیت های پایین اقشار و طبقات اجتماعی که عموما بدلیل گرفتار آمدن مداوم درتلاش معاش برای گذران زندگی در افتراق زیسته و تحت آگاهی کاذب القایی نظام سلطه سرمایه از درک واقع حیات اجتماعی خویش فاصله دارند؛ تحلیل می برند. پس سازماندهی بالفعل این قدرت های بالقوه نیازمند یک سازمان منسجم و قدرتمند حزبی می باشد که بتواند با درک نیاز و الزام متناسب با روندهای تحول و تکامل جامعه و انسان، بسوی رهایی محرومان و زحمتکشان که همواره برای جبران مطالبات به تاخیر افتادۀخویش در تکاپو و تلاش مداوم سیر میکنند؛ گام بردارد.اکنون نظام سلطه سرمایه در ضعیف ترین تعاملات و مراودات خود با جامعه جهانی قرار داشته و از ضربه پذیری بسیار بالایی برخوردار میباشد.براین اساس با ایجاد ارزشهای تصنعی در بازار کار و سرمایه تلاش بی سرانجامی را برای تداوم هژمونیت خود در پیش گرفته است. این ارزش های تصنعی که بحران حاد و مزمن نظام سلطه سرمایه را در خود نهفته دارد؛نمود مقاومت عمال سرمایه در برابر خواست و نیاز مرحله کنونی تاریخ تحولات اجتماعی می باشد. انباشت روزافزون مطالبات به تاخیر افتاده جامعه های انسانی محصول ناتوانی سازه های کهنه و فرتوت نظام سلطه سرمایه، برقراری سازه های نوین و رادیکال اقتصادی اجتماعی را به الزامی حتمی و قطعی برای تداوم حیات عمال سرمایه مبدل ساخته است. این فرایند در جنگ های رقابتی و نیابتی بین قدرت های بزرگ سرمایه برای حفظ و حراست از موقعیت رو به زوال خویش کاملا مشهود است. پس اتخاذ اشکال مبارزاتی متناسب با روندهای تحولی کنونی،می تواند دگرگونی های مورد لزوم را تسهیل کند.

                                               
 اسماعیل  رضایی                                                                                   
     پاریس
11/06/2018

۱۳۹۷ فروردین ۲۷, دوشنبه



                تمایل و تقابل         


تمایلات آدمی با بارزه های هویتی اندیشه و عمل وی در ارتباط با طبیعت، جامعه و انسان نمود بارز و شاخص خویش را بروز می دهد. برای دستیابی به تمایل و تمنا، آدمی در تقابل با بسیاری از نمودهای مانع و رادع، تلاش و تکاپوی مداوم و مقاومی را از خود بروز می دهد.رذایل و فضایل آدمی دراین فرایند به درک و فهم و شناخت وی از فراشدهای اجتماعی انسانی وابسته است که چگونگی ارضاع و ابقای تمایلات وی را مریی می دارد.در این کنش و واکنش آدمی،بسیاری از تمایل و تمنای وی نهادینه شده که راهنمای عمل وی در تبادل و تبدیلات اجتماعی می گردند. القاء و ابقای تمایلات به دیگران برای سلطه پذیری و سلطه گزینی یکی از بارزه های هویتی انسان ها در روابط و مناسبات اقتصادی اجتماعی می باشد.براین اساس است که انسانها متفاوت می اندیشند وبرای دستیابی به تمایل و نیاز خویش به گونه های متفاوت با نمودهای قدرت و سلطه روبرو میشوند.

نهادینگی دریافت های محیطی به نمودهای عادت گونی مبدل می شوند که ظرفیت آدمی را برای پذیرش بسیاری از رهاوردهای نوین کاهش می دهند.براین اساس است که بسیاری تحت تاثیر القایات طولانی روندهای مسلط، قدرت همپویی و همگامی با ره آوردهای نوین و ایده های مترقی را نداشته و در برابر ارزش های نوین به تقابل روی می آورند. به نفی عملکرد عوامل سلطه و مسلط روی آورده ولی با موضعی منفعلانه به استمرار روندهای فاجعه بارو متعدی امیدوار بوده و با تبیین و تاویل های فاقد مبنا و معنا از آن دفاع می نمایند.ناتوانی خویش را با الگوهای ذهنی و پنداری محض در پس تایید و تقلید بی محتوا و فاقد معنا و مضمون عینی و علمی پوشش می دهند

درک وفهم بهینه ازکارآمدی یاناکارایی ایده وعملی منوط به شناخت فرآیندهایی است که برسازه های فکری و نهادینگی اسلوب های عینی و ذهنی مسلط بر اندیشه و عمل آدمی می باشد.کسی یا کسانیکه ایده ای را به ناکارآیی متهم میکنند شایدقدرت دراکه لازم را از کارایی و توانمندی های ساختی و ذاتی آن پدیده و یا جریان فکری نداشته باشند.ضمن اینکه ممکن است تحت تاثیر روندهای کاذب و فهم ناواقع مسلط بر روندهای کنونی قرارداشته که وی را از درک واقع و حقیقی کارآمدی آن باز می دارد.دیدگاه علمی نافی هرگونه پیشداوری و ابهام گزینی پیرامون رخدادهای محیطی و رویکردهای آن پیرامون جامعه و انسان می باشد. کسی که ایده علمی و مترقی را به ناکارایی متهم می کند، حتماً گرفتار تارهای عنکبوتی تاریک خانه ذهنش می باشد که قدرت درک و فهم تحول و تکامل و فرگشت های مداوم جامعه و انسان را از وی دریغ داشته است. نوپایی و نوزایی اندیشه و عمل آدمی نیازمند درک خلاقه و تبیین بهینه و مطلوب از روندهایی است که جامعه های انسانی را تحت تاثیر خود دارد. اینکه نظام سلطه سرمایه توانسته باترفندهاو ترهیب و دهشت مداوم به حیات خود ادامه دهد، مبین توانمندی و یا قدرت ذاتی تدوم حیاتش محسوب نمی شود.لاپوشانی تجاوز و توحش و بربریت مداومش با القای مداوم آگاهی های کاذب و فریبنده دلیل ضعف ذاتی و نهادین آن می باشد که جامعه وانسان را در تقابل و تصادم مداوم برای تدام حیات خویش مجبور می سازد

شناخت مارکس با جامعه شناسی عامیانه که با سازه های نظام سلطه سرمایه می پاید؛امکان پذیر نیست. چرا که پایه های جامعه شناسی عامیانه چون دیگر شاخه های علوم انسانی از آبشخور نظام سلطه سرمایه تغذیه کرده؛ و بر امتیازات و اکتسابات مجازی برای قدرتمداری و سیادت طلبی، استوار است. براین اساس از درک علی بسیاری از روندهای نامتعارف تحت تاثیر نمودهای کاذب و دروغین عملکرد نظام سلطه، دور می شود. پس مفهوم مبارزه را علیرغم شناخت رویکردهای نا انسانی و ضد اجتماعی نظام سلطه سرمایه، در توفیقات و تداوم حیات متجاوزش به حقوق طبیعی و اجتماعی انسانی، تحلیل می برد. مبارزه طبقاتی را نفی می کند چرا که عوام و درک عوامانه از فعل و انفعالات اجتماعی انسانی، مرز و حدود طبفاتی را در نمی یابد و مبارزه طبقاتی را بر نمی تابد. در بررسی عوامل و عناصر در گیر در کنش و واکنش مداوم تحول و تکامل جامعه و انسان، همانند شائبه ها و پندار و توهم دینمدارانه از تجرید و انتزاع بهره می جوید؛ و براین اساس علل و ریشه جنگ ها را از مبارزه طبقاتی مجزا می سازد. درک و فهم لازم را از دستاوردهای مبارزه طبقاتی نداشته و براین اساس دولت رفاه را از ره آوردهای کریمانه و حکیمانه نظام سلطه سرمایه می داند. توحش و بربریت دم افزون عمال سرمایه را می بیند؛ ولی مبارزه با جنون قدرت و مکنت را که هستی جامعه و انسان را نشانه رفته است را بر نتافته و آنرا بیهوده می یابد؛ و برای تایید و تاکید در این همراهی از ناکارآمدی تئوری های مارکس می گوید و در نتیجه خود را بری از مسئولیت و مبارزه در برابر این همه تجاوز و تعدی به جامعه و انسان می بیند. با این نگاه و نظر همواره مترصد خطاها و اشتباهات حال و گذشته رهروان مارکسیست برای بزرگنمایی و تائیدیۀ انباشته های ذهن غبار گرفتۀ خویش بسر می برد. بدون اینکه لحظه ای به علل و عوامل ناکامی ها و ناتوانی های آن بیندیشد.

مارکس نه پیامبر بوده و نه از الهامات غیبی بهره می جسته است. او نیز تحت تاثیر عملکرد محیطی واکنش نشان داده و مسئولانه و با درک خلاقانه بسیاری از قواعد و قوانین ضد اجتماعی و انسانی نظام سرمایه را کشف و تحلیل و تبیین علمی و عینی خود قرار داده است.و چون فرزند زمان خود بوده مسلما بسیاری از ره آوردهای فکری و نبوغانه اش ممکن است برای الزامات کنونی جامعه های انسانی پاسخگو نباشد؛ این آثار مرجح نافی آثار مرجع وی که هماره تاریخ حاکمیت طبقاتی، راهنما و تابلوی یادآوری مداوم برای انسان های مسئول و متعهد برای احقاق حقوق حقۀ انسان ها که زیر مهمیز و یورش مداوم و سبعانه نظام سلطه سرمایه لگد مال شده و می شود،نمی باشند. بسیاری نقطه ضعف ها و ناتوانی ذاتی خویش را در ناتوانی و ناکارآ دانستن تئوری و عمل دیگران پوشش می دهند.براین اساس به برجسته کردن و تکرار مداوم و طوطی وار برخی رخدادهای گذشته تاریخ تحول اجتماعی و یا تاکید بر برخی بیانات وگفته های مارکس تلاش دارند؛ گریبان خود را از چنگ مبارزه متعهدانه در برابر تعدیات مداوم و سبعانه عمال سرمایه رهایی بخشند.ازفجایع و جنایات و همچنین از شکست ها و بحران های مداوم سرمایه به آسانی گذر می کنند.

دیکتاتوری پرولتاریا یکی از دستاویزهای موکد عمال سرمایه برای نفی مارکس و تخطئه تئوریهای جهانشمول وی محسوب می شود. بدون اینکه از دیکتاتوری سرمایه که با ماسک دموکراسی دروغین جهان را در ناامنی های زیستی و معیشتی و ترور و وحشت مداوم به اسارت گرفته چیزی بگویند؛ ومبارزه با آن را بر تابند. دیکتاتوری پرولتاریا اگر چه بدلیل شباهت اسمی با نظامهای دیکتاتوری و توتالیتر با معیارهای زیست اجتماعی کنونی قابل انطباق و انتظار نیست، ولی بیان پاکترین و اصیلترین خواست و تمنای آدمی در رهایی از ظلم و ستم طبقاتی ویا دیکتاتوری سرمایه را در بطن خود نهفته دارد.فقط با نگاه انسانی می شود؛ به مضمون و محتوای اصیل و پاک آن پی برد. در جامعه ای که عدالت و نفی فاصله طبقاتی مفهوم بی بدیل زیست انسانی باشد، دیکتاتوری مفهوم خود رااز دست داده و جایگاهی ندارد. دیکتاتوری محصول نظام طبقاتی است که برای تحقق اهداف شوم اقلی، اکثریت جامعه را در فقر و نکبت رها ساخته ومی سازد. بنابراین کسی که چارچوبهای فکری خود را در قد و قامت نظام طبقاتی حاکم تنظیم نموده باشد، قادر بدرک مضمون و ماهیت واقعی نمودهای الزامی و انسانی زیست انسانی نخواهد بود، بلکه بایستی از پوسته زمخت و هیولاگون نظام سلطه سرمایه بدر آید، تاقادر به فهم و درک لازم از نمودهای انسانی ایده و تئوری علمی نایل گردد. با ذهن آلوده وآغشته به امتیازخواهی ها و برتری طلبی های نظام سلطه حاکم،نمی شود به ارزش های نهفته در تئوری های علمی و مترقی پی برد.چرا که دگم و جمود فکری را با ایده های علمی ارتباطی نیست. جزم اندیشی و دگم محصول توقف در سازه های فکری و عملی کهنه و واپسگرایی است که تحول و تکامل را بر نتافته و برای برونرفت از بن بست ها و ناکامی های مداوم به تعبیر و تاویل های ذهنی و پنداری روی آورده که مبانی ایده های علمی و تئوری های منبعث از آن در بوته اجمال و اهمال قرار می گیرند. پس زمانی که مبانی ایده علمی به حاشیه رانده شود،بسترهای دگم وانجماد اندیشه برای توجیه و تاویل های روندهای نامتعارف آغاز می شوند.بنابراین کسانی که در سازه های نکبت زا ومتجاوز حقوق انسانی نظام سلطه سرمایه متوقف شده و از سازه های آن دفاع می کنند؛ به نوعی از جمود فکری و عملی دچار شده اند که قدرت شناخت سره از ناسره را از آن ها گرفته است.

ناکامی هاو شکست سنگین بلوک های باصطلاح سوسیالیستی بعنوان یکی از تجویزات بد و ناکارایی های تئوری های مارکس محسوب می شود که همواره مورد استناد عمال سرمایه و تئوری بافان ریز و درشت آن ها قرار دارند. فهم و درک این موضوع که همواره مورد بحث و فحص جریانات روشنفکری وفرصت طلبان و عوامل سرمایه بوده و هست؛ منوط به فهم و شناخت گذر تحولات اجتماعی تاریخی با تکیه بر پویایی و پایایی مبانی ایده های علمی می باشد.یکی از ویژگی های شاخص گریز از مبانی علمی، درهم ریزی و اختلاط مفاهیم است که روند تبیین و تحلیل تحولات انقلابی و رویکردهای انقلابات اجتماعی سیاسی را هم ارز می یابد. براین اساس است که برخی برای انقلابات سیاسی رسالت تحولات انقلابی را که در یک کمیت مطلوب بسوی کیفیتی نوین با سازه های روابط و مناسبات نوین تولیدی همراه می باشد را،درنظر دارند. این انحراف از مبانی به انحراف از درک مبنایی و واقع تئوری های بنیانگذاران مکتب علمی منجر می شود که روند مبارزه با پلشتی ها و ناروایی های سلطه سرمایه را به بیراهه سوق می دهد. چرا که در سازه های مسلط، انقلابات اجتماعی سیاسی، به جابجایی قدرت با حفظ سازه های موجود و یا با اصلاحاتی برای فریب افکار عمومی برای تداوم حیات خویش روی می آورند. در حالیکه تحولات انقلابی محصول پروسۀ طولانی مبارزات انقلابی برای نفی و دفع زائده های فکری و عملی سازه های از رمق افتاده ای است که برای تداوم حیات خویش به حد و هدم و تجاوز و تعدی به حریم امن انسانی مبادرت می کنند. یعنی برخلاف انقلابات اجتماعی سیاسی، کمیت مطلوب فراهم آمده ای است که به کیفیتی نوین با ایجاد سازه های نوین اقتصادی اجتماعی همراه می باشد.پس فلسفه وجودی بلوک های به اصطلاح سوسیالیستی با توجه به مبانی مارکسیسم، یک انقلاب اجتماعی سیاسی بوده است که در آن یک اقدام رادیکالی برای یک اصلاحات عمیق اقتصادی اجتماعی آغاز شد که بدلیل تضاد با سازه های مسلط و حاکم بتدریج از دایرۀ تعاملات و ادامه حیات خویش باز ماند. چرا که کمیت لازم و مطلوب برای محو و اضمحلال سازه های مسلط، هنوز فراهم نیامده بود. بنابراین موضع گیری های برخی ها از جمله تئوری بافان بورژوازی در مورد ناکارایی های تئوری های انقلابی بنیانگذران مکتب علمی یا از روی نافهمی و بدفهمی همراه با بدآموزی ها و آگاهی های کاذب نهادینه شده می باشد و یا از هراس و وحشتی است که کینه و عداوت آن ها را برانگیخته است. چرا که با یک منطق کور و فاقد محمل های علمی و عینی به قضاوت و داوری نشسته که در بن بست ها و چالش های صعب و ثقیل به عداوت و دشمنی روی آورده اند.

نگاه ساده انگارانه و عوامانه به روند تحولات تاریخی برخی ها را به موضع گیری های نامتعارف نسبت به تئوری های دورانساز مکتب علمی واداشته است. ازجمله با ادعای اینکه مارکس گفته که انقلابات سوسیالیستی همزمان در کشورهای پیشرفته رخ داده و سپس دامنۀ آن توسعه می یابد؛ ولی چنین نشد. این نگاه و نظر از یک طرف به ضعف بنیادین نگرشی و از سوی دیگربه بهانه گیری های کودکانه ای شباهت دارد که می خواهد خود و عملکرد فاجعه بارش را توجیه و تاویل نماید. چرا که با توجه به مبانی مارکسیسم بیان مارکس دارای یک مبنای علمی و عینی می باشد. زیرا براساس مبانی مارکسیسم برای گذر از یک سازه فرسوده و چالش برانگیز به سازه نوین و کارآ به کمیت مطلوبی نیازمند است که طی تحولات تاریخی و مبارزات طولانی فراهم می آید.و امکان فراهم آمدن این کمیت درکشورهای پیشرفته بیشتر بوده و جامعه زودتر بسوی فرماسیون نوین اقتصادی اجتماعی سوق می یابد. شکست بلوک های باصطلاح سوسیالیستی تاییدی است بر تئوری مارکس که تا کمیت لازم فراهم نیاید امکان بر قراری سازه های سوسیالیستی ممکن نخواهد بود.شاخصه بعدی تحقق آرمانهای سوسیالیستی تحول فکری انسان ها برای یک درک متقابل انسانی و فهم بهینه زیست متعامل فاقد فواصل طبقاتی می باشد که نه در گذشته و نه اکنون بدان نایل نشده است.انسانی که برای کسب پول و قدرت به ردنفس و حد و هدم ره آورد های انسانی روی می آورد، چگونه میتواند؛ الگویی بی بدیل برای برپاداشتن جامعه سوسیالیستی باشد.


نتیجه اینکه: انسان ها هماره تاریخ تحولات اجتماعی عناصر اصلی و اساسی دگرگونی های اجتماعی تاریخی خود بوده اند. ولی همیشه تحت تاثیر عملکرد ها و رویکردهای محیطی از اهداف و آرمان های انسانی خویش فاصله گرفته؛ و به عوامل مخرب و ناسازمند با نیاز و الزام جامعه و انسان مبدل شده اند. واقعیت را آنگونه می پذیرند که آگاهی های کاذب و اکتسابات و امتیازات نهادینه شده به آن ها دیکته می کند، نه آنطوری که هست و بایستی باشد. وحقایق را در پس تمایلات و تمنیات پست و دنی خویش کتمان می سازند. براین اساس به تخطئه و تخریب ره آوردهای فکری و عملی که اکتسابات نهادین و فاقد محمل انسانی و اجتماعی آن ها را زیر سوال می برد. با این نمودهای بارز و شاخص است که بسیاری با تاسی از آگاهی کاذب القایی نظام سلطه سرمایه، در برابر مکتب علمی و دورانساز مارکسیسم موضع خصمانه گرفته و با تعبیر و تاویل های پنداری و ذهنی از مسئولیت های انسانی و اجتماعی خویش فاصله می گیرند. مارکسیست ها را به دگم اندیشی متهم ساخته و تئوری های مارکس را ناکارآمد و شکست خورده جلوه می دهند. دیکتاتوری پرولتاریا را نفی و نهی کرده و انرا از ضعف های بنیادین تئوری های مارکس می دانند. در حالی که به دیکتاتوری سرمایه با ماسک دروغین دموکراسی که جهان را به اسارت گرفته و روز به روز زیست انسانی را برای مطامع و مصالح ناانسانی خویش به سوی فنا و نابودی می برد؛کرنش کرده؛ و با تعبیر و تاویل های دینمدارانه به دفاع از آن می پردازند. چرا که نه فهم لازم را از طبقات و مبارزه طبقاتی داشته؛ ونه علل و عوامل شکست و ناکامی انقلابات و تحولات الزامی تاریخ تحولات جهانی را در می یابند. ناتوانی در درک و فهم فرگشت های مداوم جامعه و انسان، بسیاری را در مواضع انفعالی از درک انقلابی و انقلابات تحولی و الزامی در شرف انجام باز داشته است. نظام سلطه سرمایه را با تمامی خصایل متعدی و متجاوزانه اش به حریم انسانی را می ستایند؛ وبه دفاع از عملکرد نامتعارف آن روی می آورند. درمقابل با منطقی کور و لرزان و درهم ریزی مفاهیم به تحریف و تخریب بنیان های علمی و انسانی می پردازند. با دگم اندیشی از مبانی ایده ای فاصله گرفته و بدینطریق از چرایی ناکامی ها و شکست های منتسب به تئوری های مارکس دور می شوند. با این نگاه غرض ورزانه درک و دریافت های داهیانه و نبوغانه مارکس را نه در ظرف زمان که در ظرف انگاره های ذهنی خویش از حیظ انتفاع باز می دارند. با درهم ریزی آثار مرجح و مرجع مارکس از درک واقع و فهم حقیقی بسیاری از هنجارها و ناهنجاری های برآمده از عملکرد مارکسیست ها فاصله گرفته و می گیرند. این بدکنشی ها و ناروایی ها، مسلما کارآمدی های خویش را در فرایند تحول و تکامل جامعه و انسان از دست داده؛ و رویکردهای بشری برای ساختن جامعه ای عاری از ظلم و ستم طبقاتی به امری معمول و مطلوب عامه مبدل خواهد شد.


اسماعیل رضایی
پاریس
15/04/2018

۱۳۹۷ فروردین ۷, سه‌شنبه

                                                    
                         تکلم و توهم


پویایی کلام و بیان به پویایی اندیشه و عملی وابسته است که در پروسۀ تحولی وتکاملی در راستای پیوند و همسویی با روندهای الزام و نیاز جامعه و انسان گام بر دارد. نمودهای انقلابی را می توان در این پروسۀ رشد و بالندگی زیست انسانی یافت که تعالی اندیشه و کمال انسان را در درک و فهم بهینه از نیاز و الزام در خود جای داده است. بیان ابتر و کلام قاصر و ناگویا آدمی را در بد کنشی ها و پلشتی های حیات از درک واقع روندهای دورانساز جامعه و انسان دور ساخته و در پسمانده های اندیشه و عمل بجای مانده از گذشتگان بدنبال مفری برای رهایی از چنگال مخوف و اهریمنی حاکمیت زور و تزویر روان می سازد. این واپسگرایی ایده ای، آدمی را در تاویل و تفسیر های مبهم و گنگ و خودساخته و خود پرداخته، از اصول و مبانی ایده ای دور ساخته؛و ناتوان در پاسخگویی به ابهام و ایهام روندهای پیش روی به بارزه های کیش شخصیت پناه برده و در پس گفتمان دیگران به رتق و فتق امور می پردازد.
بسیاری علم و اندیشه علمی را ابزار تاویل و تفسیر های ذهنی و مبنای روایت ها و 
حکایت هایی قرار می دهند که در صعود و سقوط خویش،  علم و مبانی ایده ای را در 
ظرف انگاره های کاذب برای توجیه رویکردهای فاقد تعریف و تکلیف جامع برای رهایی 
از موانع و محدودیت های محیطی بکار می گیرند. براین اساس بازسازی و بازیابی 
رویکردهای گذشته، وی را به هویت های کاذب و از رمق افتاده ای  متصل می سازد که 
مجرد و منفرد از داده های علمی و یافته های عینی تکامل تاریخی جامعه و انسان می 
باشد. این تجرید و انتزاع هماره تاریخ رنج و اندوه بی پایان ناشی از بد فهمی و نافهمی 
روندهای تکامل تاریخی را برگردۀ رنجبران و ستمدیدگان تاریخ فزونی بخشیده است.چرا 
که علم را از انسان و عملکرد انسانی مجزا و در تاریک خانۀ ذهن و اندیشه خویش 
بدنبال مفری برای رهایی و آزادی از جور و ستم جباران و ستمگران  روان ساخته است. 
با نگاه علمی آدمی را محصول محیطی می یابد که در آن می بالد؛ ولی در عمل تابع و 
عامل تحقق ذهنیت آلوده و آغشته به توهماتی است که فردی یا گروهی از آن ها تغذیه می شوند.
توهم محصول جدایی و تفرق از روندهای کمال و تعالی جامعه و انسان در پروسۀتکامل 
تاریخی مفهوم یافته و خلاء حاصل از آن با رجوع به گذشته و استعانت از رهنمودها و 
راهبرد های اندیشه ورزان گذشته پر می شود.تعصب و دگم اندیشی نیز محصول همین 
روند ناسازگار و ناپایدار با پویایی و پایایی ایده و عمل انسانی می باشد. انسان متوهم با 
نگاه تقدس گون به آثار و اعمال گذشته از واقعیت می گریزد و حقیقت را کتمان میکند. 
در پس همین واقع گریزی است که از اصل و اساس و بنیاد و ریشه نمودهای ایده ای 
فاصله گرفته و برای توجیه روندهای نامتعارف خویش به بزرگنمایی رویکردهای گذشته 
روی آورده؛ و با تاویل و تفسیرهای توجیه گرایانه، سعی در اثبات و اعمال ذهنیت آلوده 
و متعصب خویش برای القا به دیگران دارد. براین سیاق و روال است که برخی جانهای 
پاک با کوله بار مبارزاتی سالیان دراز، خود را در حد «خواجگان حرمسرا» تنزل می 
دهند.تا اثبات نمایند که لنین یک انقلابی راستین و بنیانگذار بنایی است که خللی در آن 
وارد نمی شود و یا نتوان کرد. بدون اینکه لحظه ای درنگ نماید یا نمایند که دراین میان 
سرنوشت ویا جایگاه مبانی مارکسیسم چه می شود. رجوع به گذشته و توقف درآموزه ها 
و رویکردهای انقلابیون گذشته برای نیاز و الزام کنونی و آینده، از شاخصه های بارز 
توهمات سیاسی برای گذر از موانع و ضرورت های حاکم بر جامعه های انسانی 
محسوب می شود. چرا که قداست و فراست لنینی همچنان راهنمای عمل بسیاری در 
پیشبرد امر مبارزاتی محسوب می شود. در حالیکه جهان و تحول تاریخی نظام سلطه 
سرمایه اشکال نوین و متفاوت با گذشته را مطالبه می کند که با راه لنینی فاصله بعید 
دارد. تجربه انقلاب اکتبر به رهبری لنین و شکست تاریخی آن، به وضوح بارزیت مبانی 
مارکسیسم برای اتخاذ اشکال مبارزاتی متناسب با تحول محیطی را  نشان می دهد. اگربا 
درک صحیح و بدون تعصب و پیشداوری با روندهای متحول حاکم بر جامعه های 
انسانی روبرو شویم.
مبانی مارکسیسم بسیار گویا و ظریف روند تحولات تاریخی و چگونگی شکل گیری 
فرماسیون های نوین اقتصادی اجتماعی را بیان داشته است. در بطن مبانی مارکسیسم 
آموزه های لازم برای گزینش و درک ضرور روندهای انقلابی کاملا بارز و شاخص است. 
متاسفانه بسیاری با نگاهی مذهب گون به تحولات تاریخی وانقلابی ، تلاشی برای درک و 
شناخت ویژگی ها و شاخصه های کنونی، برای اتخاذ بهترین اشکال مبارزاتی براساس 
مبانی پویا و گویای مارکسیسم از خود بروز نمی دهند. جالب تر اینکه برخی می پندارند 
که بی عملی و یا بد عملی نیروهای چپ و مترقی به علت فاصله گرفتن از مواضع انقلابی 
چپ های گذشته ازجمله راهبردها و رهنمودهای انقلابیونی چون لنین دانسته و همگان 
 را متهم به خصلت خرده بورژوایی با نمودهای مصلحت اندیشی و منفعت طلبی می 
نمایند. بدون درنگ به اینکه لنین نه کارگر بوده و نه دهقان بلکه از قشر خرده بورژوازی 
بوده با درک و فهم بهینه وبا صداقت و شور انقلابی که در یک مقطع خاص تاریخی 
موجد تحولی چشمگیر در عرصه جهانی بوده است. ولی این دستاورد قابل ملاحظه را 
بایستی در بستر تاریخی و روند های مستعد جهانی در آن مقطع برای یک دگرگونی 
بنیادی و اساسی مورد بررسی و ارزیابی قرار داد. اگر بخواهیم مبنای این نمود تحولی را 
در راستای دستاوردهای عظیم و گسترده بنیان های  صنعتی و  تکنیکی مد نظر قرار 
دهیم ؛ بایستی به این امر نیز توجه داشت که در همان مقطع تاریخی در آلمان هیتلری 
نیز تحول صنعتی و تکنیکی عظیم و گسترده ای رخ داده که نمایانگر پتانسیل نهفته ای 
است که در یک مقطع تاریخی سر برآورد و بسیاری از جوامع را که در کوران تبادل و 
تبدیلات انقلابی بودند را متحول ساخت. اگرچه عملکرد انقلاب اکتبر با تاثیرات گسترده 
اش در نمودهای انقلاب های جهانی، با عملکرد فاجعه بار هیتلر در سطح جهانی قابل 
مقایسه نیست.
در روند تحولات تاریخی بسیاری از انقلابیون و رهبران تحت تاثیر شور احساسی و 
هیجانی ناشی از تحرکات گسترده اجتماعی به اتخاذ و اعمال مواضعی دست یازیدندکه با 
 روح زمانه و مبانی ایده ای در تضادی آشکار قرار داشته اند که منجر به فاجعه های 
عظیم تاریخی شده اند. چرا که هماره تاریخ دوچیز برای بشریت فاجعه به همراه داشته 
است؛ یکی اعمال و ابرام بر اداره امور اجتماعی با سازه های کهنه و فرسوده وبا ایده ای 
واپسگرا، و دیگری تلاش برای استقرار سازه های نوین و مترقی که بنیان های مادی و 
معنوی جامعه هنوز مستعد پذیرش آن ها نبودند و نیستند. جای تعجب است که 
بسیاری با اصرار و تاکید بر نمودهای سوسیالیستی انقلابات گذشته از نیازها و گزینش 
اشکال مناسب مبارزاتی در برابر فجایع کنونی صاحبان قدرت و مکنت فاصله گرفته اند. 
این روند نامتعارف را برخی ناشی از دور شدن از روحیه انقلابی انقلابیون گذشته و 
تحکیم روحیات خرده بورژوا منشانه دانسته و بدون توجه به نیاز و الزام کنونی و تحول 
و تکامل انسان و ابزار، رجوع به گذشته و احیای روحیه انقلابی گذشته را تنها راه نجات 
می دانند. کسانی که هیچ توجهی به دگرگونی بافت و ساخت طبقاتی و روابط ومناسبات 
انسانی بر بستر دگرگونی های عظیم دانش و تکنیک ننموده؛ و بردگم های ایده ای خود 
پای می فشارند. و هرگز نیندیشیده اند که روز به روز از مبانی و اتخاذ اشکال راهبردی و 
کاربردی آن و از پویایی و پایایی ذاتی آن برای مبارزه با پلشتی ها و زشتی های حاکم کنونی، دور شده اند.
مبانی علمی مارکسیسم می گوید که حد تحول کیفی به کمیت مطلوبی وابسته است که 
در پروسۀ تحول و تکامل جامعه و انسان نمود می یابد.این کمیت مطلوب فقط به سازه 
های اقتصادی و یا تکنیک و فن وابسته نیست؛ بلکه به کمیت بهبود یافته فهم و درک 
انسانی در روابط و مناسبات اقتصادی اجتماعی نیز اتکا دارد. مگر می شود با یک جریان 
روشنفکری و یا حزب سیاسی با اتکا به نمودهای انقلابی بدون توجه به بسترهای 
اجتماعی انسانی فرماسیون نوین اقتصادی اجتماعی، برای استقرارفرماسیون نوین ابرام و 
اصرار ورزید. با دور شدن تدریجی مارکسیست ها از مبانی و ابرام بر سازه های فکری 
گذشته،درک و شناخت روند تحول و تکامل تاریخی برای اتخاذ بهترین اشکال مبارزاتی با 
چالش های جدی روبرو شده است.خطاهای گذشته بروشنی و به صراحت می گوید که 
مبارزه با روندهای فاجعه بار کنونی، نیارمند درک و فهم روندهای تحولات تاریخی نظام 
سلطه سرمایه برای یک مبارزه واقعی و سرنوشت ساز می باشد. تاکید بر برخی نمودهای 
سطحی و روبنایی و اینکه انقلابات بورژوا دموکراتیک عموما توسط بورژوازی صورت 
گرفته و در انقلاب اکتبر با قهر انقلابی کارگران و دهقانان همراه بوده؛ نمی تواند مبین 
استقرار یک فرماسیون نوین اقتصادی اجتماعی باشد که بسترهای اجتماعی انسانی آن 
هنوز مهیا نبوده است. چرا که نه کارگر به درک لازم متقابل انسانی برای یک سامانه 
انسانی در جامعه دست یافته بود؛ و نه دهقان از فهم ضروری برای زدایش پلیدی های 
فکری برخوردار بود. بلکه یک جریان روشنفکری متوهم با ترکیبی نامتوازن  فکری و 
عملی تلاش بی سرانجامی را برای هدایت کارگران و دهقانان  بسوی بهشت موعود از 
خود بروز داده اند.
نظام سلطه سرمایه با افت و خیزهای مداوم خویش نشان داد که هنوز از پتانسیل لازم 
برای استمرار حیات خویش بهره مند است. این توانایی اگرچه با اتکا به ابزار و تکنیک 
های ارتباطی و رسانه ای با رشد روزافزون و دم افزون خویش ممکن است فزونی گیرد؛ 
ولی نمی تواند به دوام و بقای طولانی و همیشگی آن منجر شود. برای مبارزه با فرصت 
طلبی ها و بارزه های شاخص و فاجعه آفرین لیبرالیسم و نئولیبرالیسم بایستی در زمان 
زیست و با شناخت جایگاه و پایگاه استقرار حاکمیتی آن اشکال نوین مبارزاتی متناسب با 
زمان را اتخاذ کرد. چرا که برخلاف تصور برخی ها نزدیک شدن به مواضع نئولیبرالی و 
خرده بورژوازی مشکل مبارزاتی نیروهای چپ در مبارزه با فاجعه های جهانی حاکمیت 
لیبرالی و نئولیبرالی نیست؛ بلکه دور شدن از اصل و اساس بنیان های ایده ای است که 
با توقف در سازه های فکری گذشته وبا دگم و تصلب اندیشه از راه یابی به نمودهای 
نوین اشکال مبارزاتی می پرهیزد. پس وظیفه مارکسیست ها و نیروهای مترقی، مبارزه با 
نمودهایی است که تلاش صعب و مداومی را برای انحراف افکار عامه از روندهای نوین 
در حال شکل گیری که به نفع سردمداران قدرت و مکنت عمل نمی کند؛ می باشد.چراکه 
لیبرالیسم و نئولیبرالیسم فرزندان خلف واپسگرایی ایده ای، جامعه جهانی را در پرتگاه 
سقوط و نزول و اضمحلال قرار داده که از شاخصه های بارز آن ایجاد یک عدم تعادل 
اقتصادی اجتماعی با فاصله طبقاتی رو به تعمیم و تعمیق می باشد که برای لاپوشانی آن 
به توحش و بربریت روی آورده است. مسلما پویایی  جامعه و انسان برای تعدیل این 
عدم تعادل و ایجاد بسترهای انسانی تر زیست انسانی می باشد. این فرایند نیازمند کمیت 
مطلوبی است که با مبارزات اصولی و منطقی چپ های مبارز و نیروهای مترقی حاصل 
می آید. پس این ویژگی نیازمند یک نقد پویا و پایا از نمودهای کهن است که امروز به 
مانع و رادع اتخاذاشکال مبارزاتی برای تغییرات کنونی جامعه های انسانی مبدل شده اند.
 
دگماتیست ها عموما ورای باورهای جزمی خویش، اندیشه و باور دیگری را برنمی تابند. 
براین اساس به خودسانسوری و دیگر سانسوری روی آورده و  خود را فهیم تر و آگاه تر 
از دیگران می پندارند. در این عرصه بین جزم اندیشان دینی و دگم اندیشان چپ هیچ 
فرق و فاصله ای وجود ندارد؛ چرا که هردو جریان انحرافی و واپسگرا بوده و از رشد و 
توسعه ارزش ها و الزامات نوین و مورد نیازجامعه های انسانی ممانعت بعمل می آورند. 
جزم اندیشان و خشک مغزان با توقف درسازه های فکری قدیمی، نه تنها تغییر و تحول 
و نوآوری های فکری را بر نمی تابند؛بلکه باورهای نوین دیگران را با توجیه و تاویل های 
عوام گونه از دایره گفتمان عمومی دور می سازند. فاصله گیری از مبانی ایده ای که 
استواری اندیشه و عمل آدمی بر آن اتکا دارد؛ نیز ریشه در دگم های ایده ای دارد که با 
توقف در واپسگرایی ایده ای، مبانی و قواعد و قوانین مبتنی بر آن را در خواست و 
تاملات نامتوازن و نامتعامل خویش تحلیل می برند. پس قادر به درک روندهای نوین 
تحول و تکامل نبوده و به عنصری اپورتونیست و دنباله روی جریانات مسلط مبدل می 
شوند.جزم اندیشان از خود چیزی برای گفتن و شدن ندارند بلکه با اتکا و استناد به آرا و 
نظرات دیگران و بویژه گذشتگان به تعبیر و تاویل های روندهای کنونی روی می آورند. 
چرا که از مبانی ایده ای که راهنمای پویایی اندیشه و عمل آدمی در تبادل و تبدیلات 
محیطی می باشد؛ فاصله گرفته اند. براین اساس اگر چه خود را پیرو فلسفه و اندیشه 
علمی قلمداد می کنند؛ ولی پویایی و زایایی علم را در خواست و تمنیات انجمادی اندیشه 
وعمل خویش به اسارت می گیرند.براین اساس زمان توقفگاه وجولانگاه نمودهای بی 
 بدیلی می شود که مکان را در ناسازمندی و ناسازگاری با نیاز و الزام واقعی و حقیقی 
انسان ها به جهنمی برای زیست عمومی مبدل می سازد.خودفریببی با بزرگنمایی رخدادها 
و رویدادهای محیطی برای ارضای تمایلات و توجیه رویکردها و همچنین گریز از 
مسئولیت ها در برابر  روندهای نامتعارف و نامطلوب محیطی، از ویژگی های بارز 
دگماتیست ها و جزم اندیشان می باشد. پس بدلیل عدم درک روندهای کنونی تحولات 
تاریخی و ویژگی های انقلابی محصول تحول و تکامل به بزرگ نمایی روندهای انقلابی 
گذشته و دستاوردهای آن دلمشغول می دارند.
نیروهای مترقی و چپ ها در روند تحولات تاریخی با گریز از مبانی ایده ای ازدرک مرحله 
گذر تاریخی نظام سلطه سرمایه برای اتخاذ بهترین اشکال مبارزاتی و تسریع روند های 
مراحل گذر تاریخی نظام سرمایه برای تدارک یک کمیت مطلوب و فراروئیدن بنیان های 
نوین اقتصادی اجتماعی، همواره غفلت ورزیده اند. چرا که همواره برای کسب قدرت 
سیاسی و هژمونیت اجتماعی از درک این مسئله که هر نمود نوین در کنار یک پدیدۀ 
مسلط بتدریج به امحا ویا استحاله آن به نفع پدیدۀ مسلط عمل خواهد کرد؛ عاجز 
بوده اند. نظام سلطه سرمایه نه تنها دراعصار گذشته تاریخی، که هم اکنون نیز از 
ظرفیت لازم برای تداوم حیات خود بهره مند است؛ این بهره مندی با ضعف نیروهای 
چپ بدلیل پراکندگی ایده و عمل و اتخاذ اشکال نامتناسب و غلط در رویارویی با 
تعدیات و تجاوزات مداوم عمال سرمایه که خود از عدم شناخت مراحل گذر تاریخی 
نظام سلطه سرمایه نشئت می گیرد؛ دامنۀ جدید و گسترده ای یافته که روز به روز 
حقوق زحمتکشان و محرومان را محدود و محصور ساخته است. بنا براین کسی یا 
کسانی که چرایی حاکمیت زن بارگان و منحرفان از عرف و اصول انسانی ویا پوپولیست 
های ریز و درشت بر سرنوشت انسان ها را محصول دور شدن از اصول انقلابی گذشته 
و خصلت های خرده بورژوا مابانه می پندارند، بایستی بدانند که از اصل و اساس بنیان 
های مبارزاتی و ویژگی های بارز و شاخص مرحلۀ کنونی گذر تاریخی نظام سلطه سرمایه 
فاصله گرفته اند.
منظور از مرحلۀ گذر تاریخی نظام سلطه سرمایه ، درک بارزترین، شاخص ترین و 
ضعیف ترین حلقه عملکرد کنونی آن در ارتباط با جامعه و انسان است که ضرورت 
مبارزه با آن برای گذر به مراحل انسانی تر زیست اجتماعی برای نیروهای مترقی، امری 
الزامی می باشد. چرا که عدم درک این امر مهم، مبارزات و اتخاذ اشکال مبارزاتی را در 
بدفهمی ها و نافهمی های عملکرد محیطی تحت تاثیر روندهای التهابی و آفرینش های 
ذهنی مداوم رویکردهای عمال سرمایه از محتوا و مضمون اصیل وانقلابی تهی می سازد. 
درک و فهم این مهم نیز نیازمند درک مفهومی و محتوایی مبانی مارکسیسم می باشد که 
روند تکامل و تکمیل جامعه و انسان را در کمیتی مطلوب برای جهشی کیفی می داند. 
نظام سرمایه وارد فاز نوینی از روابط و مناسبات اقتصادی احتماعی شده است که 
متمایز و متباین با اعصار گذشته تاریخی آن از جمله انقلاب اکتبر و ره آوردهای فکری 
انقلابیون آن چون لنین می باشد.تحولات تکنیکی و جهانی شدن روابط و مناسبات 
اقتصادی اجتماعی و به تبع آن از هم گسیختگی روابط و هژمونیت قدرت های سلطه 
گر و در تلاش برای احیای اشکال نوین هژمونیت و استعمار و استثمار جامعه های 
انسانی، فاز نوینی را در روندهای تحولی جامعۀ جهانی گشوده است که با گذشتۀ آن 
اختلاف بارز و فاحش دارد. برای جلوگیری از روندهای فاجعه باری که عمال سرمایه 
برای ایجاد و برقراری اشکال نوین سلطه گری خویش در پیش گرفته اند؛ بایستی یک 
تجدید نظر بنیادین در شیوه های مبارزاتی به عمل آورد تا مانع از تحقق اهداف شوم و 
صد انسانی رویکردهای کنونی نظام سلطه سرمایه شد. نظام سلطه سرمایه با هژمونیت 
قهری و بهره گیری های نامتعارف و ضدانسانی از تکامل دانش و فن، اندیشه و عمل 
انسا ن ها  را در یک رقابت کور و بی هدف برای برتری های صوری و مجازی، از مبارزه 
با ویژگی های فاجعه بار نظام متعدی سرمایه دور ساخته است.براین اساس بسیاری امر 
مبارزه را با نگاهی تحقیرآمیز و بی تفاوتی  و بی اعتنایی نگریسته؛ و با بی توجهی و فاصله 
گیری از مسئولیت انسانی خویش، از کنار اینهمه فجایع و حد و هدم جامعه و انسان 
توسط عمال سرمایه و بدون درنگ و تامل به آسانی گذر می کنند.این ویژگی مبین 
مبارزات نامتعارف و اتخاذ اشکال مبارزاتی ناصحیصی است که به عامل دافعه درفعل و 
انفعالات اجتماعی برای درگیرشدن با پلشتی ها وپلیدی های نظام مسلط مبدل شده 
اند.
تمامی کجروی ها و کج اندیش های نیروهای مارکسیست، چه آن هایی که با نگاه 
اسپارتاکوسی به دولت و قدرت می نگرند؛ و چه آن هایی که ضعف کنونی را محصول 
دور شدن از بن مایه های انقلابی گذشته می پندارند؛ ویا عافیت طلبانی که می پندارند؛ 
روند تکاملی و تغییرات تدریجی به روندهای فاجعه بار کنونی خاتمه خواهد داد؛ همگی 
محصول دور شدن از مبانی مارکسیسم با بن مایه های انقلابی و انسانی اش می باشند. 
یک انسان انقلابی با درک عینی و علمی به روندهای تکاملی، در زمان می زید و مکان را با 
استعانت از نیازهای زمان بارور می سازد. برای بارورشدن مکان و تحقق آرمان های 
انسانی، نبایستی لحظه ای از مبارزه اصولی و منطقی با نظام سلطه سرمایه غفلت 
ورزید. این مبارزه نفس گیر و خستگی ناپذیر است که به زدایش آگاهی های کاذب و 
نهادینگی اگاهی های واقعی انسان ها برای گذر از روندهای نامطلوب و فاجعه بار کنونی 
منجر می شود. متاسفانه بسیاری از نیروهای چپ تحت تاثیر روندهای نامتعارف کنونی 
در دام داشتن های بیشتر و رقابت های نامناسب و فاقد منطق و اصول مبارزاتی برعلیه 
نظام سلطه سرمایه، در توجیه و تاویل های غیر واقعی خود، از مبانی و اشکال مبارزاتی 
مناسب و متناسب با روندهای حاکم کنونی فاصله گرفته اند.
نتیجه اینکه: انسان ها تحت تاثیر مداوم فراشد های پیرامونی، می اندیشند؛ وبا این فکر 
و اندیشه به تقابل و تعامل با رویکردهای محیطی می نشینند. عدم درک و فهم لازم از 
فراشدهای محیطی منجر به اعمال سطحی و متوهمانه پیرامون جامعه و انسان می شود 
که آدمی را در تعصبات خشک و بی مایه و جزم اندیشی به اسارت می گیرد.این دگم و 
جزم اندیشی با واپسگرایی ایده ای، دیگر نمودهای فکری و عملی را برنتافته و خود و 
اعمال خویش را برتر و شایسته تر از دیگران پنداشته و به خود سانسوری و دیگر 
سانسوری هدایت می شود. براین اساس از شیوه های اصولی برای درگیر شدن با پلشتی 
ها و پلیدی های محیطی فاصله گرفته و با رجعت به گذشته مبارزات تاریخی در تلاشی 
بی سرانجام به کپی برداری های ناقص و ناقض برای زدودن روندهای نامتعارف وفاجعه 
بار کنونی روی می آورند. این نمودهای فکری دگماتیستی و جزم اندیشانه در تمامی نحله 
های فکری و عقیدتی به یکسان عمل نموده و جامعه و انسان را زیر ضربات خردکنندۀ 
خود از اهداف و آرمان های انسانی دور می سازد. بسیاری از نیروهای چپ مارکسیست 
با توقف در اشکال مبارزاتی گذشته و الگو گیری نامناسب ازمبارزات انقلابیون گذشته از 
درک ضرورت های مبارزاتی کنونی کاملا دور شده اند.بارزترین نمودهای این نگاه 
دگماتیستی مارکسیست ها دورشدن ازمبانی مارکسیسم بعنوان راهنمای عمل آن ها در 
اتخاذبهترین شیوه های مبارزاتی متناسب با روندهای گذرتاریخی نظام سلطه سرمایه می 
باشد.عدم درک گذر تاریخی نظام متعدی سرمایه، امر مبارزه را در سلایق و علایق فردی 
و گروهی فرو نهاده است. درحالیکه فهم مرحلۀ کنونی گذر تاریخی نظام سرمایه امر 
مبارزه مشترک و یکپارچۀ نیروهای مترقی را تسهیل و در مجاری مورد لزوم جامعه و 
انسان هدایت می کند. اکنون هم بورژوازی و هم طبقه گارگر و دیگر افشار اجتماعی 
تحت تاثیر روندهای تکاملی و تحولی دانش و فن، ماهیتا دگرگون شده و برای زدایش 
اگاهی های کاذب القایی نظام سلطه سرمایه، بایستی اشکال نوین مبارزاتی منطبق بر 
روندهای تکاملی کنونی روی آورد.

        
                  
               اسماعیل   رضایی
                      پاریس
               27/03/2018