۱۳۹۷ شهریور ۲, جمعه

عام و خاص 

تکاپوی آدمی برای زیستی مطلوب ومغلوب، وی را بسوی گرایشات و گزینش های خاصی رهنمون شد.این ویژگی نمودهای عام حیات اجتماعی را در تمنا و تمایلات خاص انسانی تحلیل برد و تقابل و تضاد را برای تحکیم و تثبیت نیات خود نهادینه ساخت. پس پیوند عام و خاص، در گذر از ابهام و ایهام به درک و فهم روشن و معین از پدیده های محیطی وابسته است. بدین مضمون که وابستگی حقیقت عام به خاص، مستلزم شناخت روندهایی است که حلقه های مفقوده و یا مبهم تاثیر و تاثر آن را هویدا می سازد.در پویش های اجتماعی خاص بودن یا خاص شدن مفهوم بی بدیل فاصله پذیری و ممیز گذاری ها در عامیت پدیده ها در روابط و مناسبات اجتماعی انسانی خود را بروز می دهد. این فرایند بخشی از فهم عام تجربی آدمی است که در آگاهی های خاص و کاذب محیطی از درک علی و پدیداری رویکردها دور شده است. پس قطعیت رابطه بین عام و خاص به درک نسبیت فراگیر فعل و انفعالات درون اجتماعی وابسته است.
عام،شمول فراگیر پدیده های طبیعی اجتماعی می باشد. شمولی که برآمد گاه خاص را نیز در خود جای داده است. چرا که خاص محصول تفریق و تفکیک ها و احاطه معرفتی پیرامون پدیده های محیطی می باشد.هرچه قدر انسان به غنای معرفتی دست یازید؛نمودهای خاص نمودی بارزتر و ابعاد متنوع تر در حیات اجتماعی خویش روی آوردند.پس عام و خاص دارای یک پیوند حقیقی و واقعی با پویش ها و بارزه های معرفتی و معیشتی دارند. بنابراین پیوند متعارف و معمول عام و خاص در بازه های زمانی متفاوت دارای اشکال و ابعاد متنوع و متغییری را خواهند داشت. بدین مضمون که حاوی بار تحولی و تکاملی جامعه و انسان می باشند.این تغییر و تحول به رویش و پویش تئوری و پراتیک نوینی روی می آورند؛ که بار تخاصم و تضادهای رشد ناهمگون و نامتوازن عام و خاص را در تبادل و تبدیلات اجتماعی بازی می کنند.
از نگاه فلسفی، عام و خاص شمولیت عام پدیده های طبیعی اجتماعی است که در پهنه حیات به امری شهودی برای تاویل و تفسیر های ذهنی و کلی بافی های معرفت شناختی اتکا دارند. با این نگاه است که فلسفه در باز آفرینی و نوآفرینی های علمی بدلیل تکثر و تحول دامنه های علوم و فنون در یک مدار بسته و چارچوب خسته و فرسوده، به تکرار و باز آفرینی های مکرر یافته ها و داشته ها اهتمام می ورزند. وبراین اساس است که مدعیان فلسفه علمی ازتعبیر و تفسیرهای هگل، کانت، اسپینوزاو.....در نهایت مارکس فراتر نرفته و همگی درتکرار و مکررات تاویل و تفسیرهای یافته های گذشته گرفتار آمده و ارائه  فرضیه های نوین متناسب با روندهای تحولی و تکاملی کنونی بازمانده اند.مطمئنا جامعه های انسانی امروز با نگاه تحولی منبعث از دگرگونی های بنیادین و دم افزون دانش و فن، به ارائه تحلیل و تبیین ها و نظرات نوینی نیازمند است که بتواند اندیشه و نظرات پویا و بواقع علمی و رهائیبخش مارکس را با تلون پذیری نوین نمودهای عام و خاص در آمیزد. دراین نگاه انجمادی و ایستا هرکسی از ظن خود، یار و مفسر ارزش های علمی و انسانی نهفته در آرا و نظرات مارکس گردیده است.روندی که ناتوان از ارائه تبیین و تحلیل های واقع و حقیقی سلطه و استبداد سرمایه، به تخریب و تشکیک اندیشۀ مکتب علمی روی آورده است. این ویژگی نشان از ضعف سازه های فکری است که قدرت باز آفرینی و بازسازی خلاق اندیشه های بارور و پویای علمی متناسب با الزام و نیاز جامعه و انسان از آن دریغ شده است. ضمن اینکه بدلیل سهولت دریافت  بدلیل سوابق ذهنی گذشته از اقبال عمومی نیز برخوردار می باشد.
تمامی آثار قلمی و تراوشات فکری، مشحون از تکرار مکررات و تشابهات کلامی و مضمونی می باشد که با واقعیت های تسلط برروندهای جاری و ساری تحول و دگرگونی های اجتماعی انسانی فاصله بعید دارند. کلی گویی ها و انتزاع پروری های پدیده ها و رویکردهای اجتماعی، به عاملی برای تحکیم و تقویت بنیان های فکری پنداری و دینمدارانه مبدل شده اند. این روند برخوردهای احساسی، هیجانی و دور از واقع را در مرکز عمل کنشگران و مبارزان راه رهایی از ستم و استبداد قرار داده است. این ویژگی نگاه علمی را در پراکندگی آرا و نظرات، بسوی پندارهای توهم گون با بارزه های هویتی بی ثباتی و ایستایی هدایت کرده است. دراین پراکندگی ایده و عمل، اتحاد عمل و یگانگی روش و منش برای زدایش بنیان های تخریب و تکذیب هستی جامعه و انسان، بسوی رد و حذف یکدیگر و برداشتن گام های انفرادی و منفعلانه سوق یافته که خواست و نیاز دشمنان مردم را برآورده می سازد. برآیند تمامی این روندهای نابهنجار برآمد نوعی مناسبات خاص اجتماعی است که منافع و مصالح عام را ملعبه خواست تمنای خود قرار داده و تلاش دارد تا به تحکیم و تثبیت بنیان های آسیب دیده و آسیب پذیر خود در خلاء و غفلت ایده و عمل انقلابی و انسانی بپردازد.چرا که زمانی که درک علت ومعلولی پدیده ها منوط و وابسته به درک و فهم صرف تضاد و تباین علم و عمل گذشتگان بر  گردد؛ درک و فهم نیازها و الزامات کنونی در بوته اجمال و اهمال قرار می گیرد.
دیالکتیک مارکس دیالکتیکی جدلی برای وحدت و انسجام در راستای درک و شناخت گذر واقع و حقیقی روندهای جاری و ساری است. اینکه مارکس متاثر از هگل ویا دیگر فلاسفه عصر خود بوده؛ هیچ تغییری در ایده و نظرات انقلابی و انسانی مارکس در راستای گذر از پلشتی ها و زشتی های حاکم کنونی حیات اجتماعی و انسانی ندارد. نقد و انتقاد بایستی عرصه های نوین و اعتلای ارزش های نهفته در آرا و نظرات مکتب علمی برای درگیر شدن موثر و کارآمد با بنیان های تخریب و تهدید حاکم بر زیست عمومی باشد. خرد جمعی بایستی با انکشاف راهی بسوی شناخت و جمع بندی کنش و واکنش گذر تاریخی اندیشه و عمل انقلابی و انسانی، جوهر دیالکتیکی مکتب علمی را در همگرایی و همسانی فرگشت  جامعه و انسانی، به روشنی بیان دارد. نتیجه گرفتار آمدن در دوراهی اکتفا و انقطاع تاریخ تحولات اجتماعی، توقف در سازه های فکری، بی ثباتی رای و نظر و دوئیت رفتار و کردار را نهادینه می سازد که در تکرار مکررات و نقد بی محتوای تقابل و تضارب آرا و نظرات،جدل دیالکتیکی را نه برای انسجام و وحدت، که بسوی بیان صرف و بی مغز آکادمیک هدایت می کند که نه به تعریف واقع می رسد و نه تکلیف مشخص و واضحی از رسالت و تعهد انسانی در برابر تمامی بد عهدی ها و پلیدی های حاکم بر روابط و مناسبات انسانی  ارائه می دهد. چرا که در چنین روندی ارتباط پدیده های خاص، جدل اندیشه و عمل را  در چارچوب محدود و محصوری گرفتار می سازد که قدرت پیوند پویا و خردگونه با عام و عامه از آن دریغ می شوند.
عام اگر نتواند؛ ابهام و ایهام های حیات اجتماعی خویش را در درک واقع و آگاهی های حقیقی خویش مستحیل سازد؛حقیقت وجودی خاص در بوته اهمال و اجمال قرار گرفته؛ که فضاسازی و فضایابی های نوین بصورت مقوله های گنگ و مبهم جایگاه خود را در سامانه های نوین و الزامی حیات اجتماعی پیدا نمی کنند. پس مبانی تئوریک اگر قدرت ابهام زدایی از ماهیت و ذات درونی خاص را نداشته باشد؛ حقیقت و آگاهی های حقیقی عام، در پس کنش های منفعلانه، از آفرینش عرصه های نوین و متعالی حیات باز می مانند. براین اساس، ارزش های انسانی در پس منفعت خواهی و مصلحت اندیشی،از درک ماهیتی و ذاتی پدیده های مسلط باز می مانند. براین اساس بایستی با درک گذر تاریخی  پدیده های محیطی، به نظم و انتظام تئوریکی نوین دست یازید که قادر به درک ماهیتی و فهم مفهومی و مضمونی فرگشت اقتصادی اجتماعی برای ایجاد بسترهای تحولی مورد لزوم متناسب با کمیت فراهم آمده برای تغییر و دگرگونی کیفی، باشد.مسلما با اتکای صرف به نظم تاریخی گذشته، فهم و شناخت لازم برای ارائه نظم نوین تئوریکی که قادر به جذب و هضم ره آوردهای تحولی جامعه و انسان باشد؛ نبوده؛ و پراتیک در پس ضعف مبانی تئوریک بسوی تقویت بنیان های هویتی خاص و تضعیف و تخریب نیاز و الزام عام هدایت می شود.
در تضاد عام و خاص حقیقت همواره مرعوب و مغلوب دریافت های کذب وناواقع عام شده وابهام زدایی و رمزگشایی ازرویکردهای خاص با موانع اساسی مواجه می گردد. دراین روند ازخود بیگانگی انسان ها به بیگانگی انسا ن ها نسبت به یکدیگر و عملکرد اجتماعی منتهی شده که مفاهیم کلیدی حیات جمعی با سنجه های تحولی کنونی تعریف و تکمیل نمی شوند. از نتایج زیانبار این روند نامتعارف جایگزینی مفاهیم و سازواره های حاصل تلاش و کنکاش انسانی به امری راهبردی در سازوکارهای اجتماعی مبدل شده و نقش محوری انسان در بوته اجمال قرار گرفته و به حاشیه رانده می شود. براین سیاق است که انسان کمی نشده از لحاظ فهم و شناخت لازم هضم و جذب سازواره های نوین اقتصادی اجتماعی،بایستی کیفیت نوینی را پذیرا باشند که ابزار و ماشین به وی دیکته می کنند. با این نگاه است که مارکس، دیالکتیک و ماتریالیسم دیالکتیک در کذب رفتار و کردار جایگاه واقعی خود را نیافته و پیروان و رهروان مکتب علمی با تعبیر و تفسیر های شکلی و فرمی، قدرت آفرینش های نوین متاثر از آرا و نظرات بنیانگذاران مکتب علمی را نداشته و در تضاد و تعارضات فکری مارکس، با آرا و نظرات فلاسفه ماقبل و معاصر خودش دست و پا می زنند. مارکس ابهام های نهفته در اندیشه و عمل را بسوی شفافیت و روایی اقدام و عمل هدایت کرد. ولی این شفافیت و حقیقت یابی در انجماد و ایستایی، و کلی بافی های فلسفی روز به روز در ابهام و ایهام فروخسبید و از تاثیر موثر خود در بازسازی و بازیابی هویت پاک و اصیل انسانی باز ماند.
علم با ویژگی انسجام و منطق درونی و همپایی با زمان و با اتکا به عمق و محتوای پدیده های طبیعی و اجتماعی،با ابهام زدایی از بسیاری از نمودهای هستی شناسی، آگاهی های حقیقی را موجد است که از بارزه های خاص طبیعی اجتماعی محسوب می شود که با دانش بعنوان نمود عام در شناخت پدیده مادی حیات طبیعی اجتماعی وساماندهی یافته ها برای پاسخگویی به الزام و نیاز جامعه و انسان از یک تفاوت پدیداری و فایده مندی در ارتباط با تحول و تکامل برخودار می باشد.پس دانش به عنوان پدیدۀ عام و ارتباط فایده مند خویش موجد آگاهی های کاذبی می باشد که می تواند به ابزار سلطه و یا توجیه و تاویل روندهای نامتعارف اقتصادی اجتماعی عمل نماید. در این روند کاذب، انسان ها برای گذر از دریافت های محیطی تحریف و مثله شدۀ گذشته به روایت های نوینی چنگ می اندارند که گذشته با بار سنگین عادت و سنت با آمال و آرزوهاشان همسوتر و همسازتر گردد. این روایتگری نمود بارزی دراتصال و ارتباط عام و خاص برای گذر از ضعف ها و ناکامی های تحولات گذر تاریخی پیدا کرده که ابهام و ایهام را درپس تعبیر و تفسیر های خشک و بی مایه فزونی بخشیده است.
تجربه اندوزی از روند گذر تاریخی تحولات اجتماعی به مفهوم رسوب اندیشه و عمل نسل های گذشته، با نگاه تطبیقی و توصیفی محض،جامعیت علمی را در خرده کاری ها و باریک بینی های فاقد مشی و روش مبتنی بر حقایق مستتر در بازه های زمانی متفاوت، بسوی حدس و گمان های فاقد مشروعیت تئوریکی و پراتیکی هدایت می کند. چرا که اصولا یافته های تاریخی را ملاک قضاوت روندهای کنونی قراردادن؛ فرهمندی و هوشیاری آدمی را در برخورد با حقایق مسلط  به بیراهه سوق می دهد. چرا که تاریخ گذشته راهنمای عمل است؛ نه ادامه عمل. اکنون  روند حیات انسانی بسوی شفافیت و روایی هرچه بیشتر روابط و مناسبات اجتماعی در حرکت است. چرا که درک پدیده ها و رخدادهای محیطی از پیچیدگی و نمودهای استعاری و تشبیهی بسوی شفافیت و روایی و سادگی مناسبات اجتماعی با گرایش به زدایش مناسبات بازدارندۀ کهن کاملا مشهود است. سادگی پدیده ها را در پیچیدگی الفاظ و کلمات فروبردن؛فراشدهای حقیقی محیطی را بسوی ابهام و ایهام هدایت می کند. این امر در تداوم روند خود عام را در پیچیدگی و ابهام رها ساخته و خاص نیز در وضعیت غالب، درک و فهم حقایق را در فایده مندی و مصلحت اندیشی خود از عام دریغ می دارد.
نتیجه اینکه: تکاپو و کنکاش های آدمی در فعل و انفعالات اجتماعی گرایش به عام پذیری و خاص گزینی دارند. این گرایش بسوی فایده مندی هایی هدایت می شود که درک ناواقع حیات و آگاهی های کاذب را نهادینه می سازند. در این فراشد برای توجیه و تعبیرهای روندهای کاذب و دروغین همواره روایتگری نوین از داشته ها و یافته های خویش برای اغفال دیگران و همگرایی و اقناع خویش را در پیش می گیرد. پس ایستایی و ثبات در بارزه های فکری، ضمن تحجر و خودباختگی، توقف در سازه های فکری را نهادینه می سازد که عامل اساسی و بنیادین تشتت فکری و معیار و مقیاس گزینی های مکرر آرا و نظرات گذشته بوده، که ابهام و ایهام های کنونی حاکم بر شاخصه های عام و خاص از ویژگی های بارز آن محسوب می شوند. براین اساس است که آرا و نظرات مارکس با سنجه های فکری هگل، کانت، ودیگران فلاسفه هم عصر و معاصر مکرر و مکرر مورد تعبیر و تفسیرهای متفاوت و متباین قرار گرفته و از باز آفرینی و آفرینش های نوین در راستای الزام و نیاز روندهای نامتعارف کنونی باز مانده است. چرا که از ابهام زدایی و درک معین و مشخص تاریخی روندهای عام و خاص برای درک حقیقی و واقعی حاکم بر روندهای کنونی که در حدس و گمان ها و یا فاقد مبنا و معنای علمی وعینی گرفتار آمده اند؛ باز مانده است. اکنون در این فضای وهم آلود و فاجعه بار، باروری اندیشه و آفرینش های فکری نوین ملهم از آرا و نظرات بنیانگذران مکتب علمی بدور از تعبیر و تفسیرهای توصیفی و تطبیقی محض، برای گشودن راهی به روشنایی امری حتمی و الزامی می باشد.

       اسماعیل   رضایی
              پاریس
        24/08/2018

۱۳۹۷ مرداد ۱۷, چهارشنبه

        تئوری و پراتیک

بارزه و شاخصه زیست انسانی به تاثیر و تاثر بر یکدیگر و بر محیط و جامعه می باشد. این ویژگی اندیشه ورزی را در وی نمود می بخشد و عمل و اقدام را برای دگرگونی های الزام و نیاز در وی برمی انگیزد. مسلما دراین فرایند، غنای تحول و دگرگونی های اجتماعی انسانی به غنای تفکر پیرامون روندهای متکاثری است که انسان را تحت تاثیرمداوم خویش دارند. انسان ها نیز متناسب با ویژگی های معرفتی و معیشتی خویش نگاه متفاوت و متناقضی را پیرامون فراشدهای محیطی از خود بروز می دهند.پس ارائه نظر و عمل برای اهداف متصور نیزاز وابستگی اقتصادی اجتماعی و از نوع نگاه و جایگاه انسانی در روابط و مناسبات حاکم بر جامعه تبعیت می کنند. پس انسان ها برای حرکت و اقدام پیش فرض هایی را براساس مشاهدات و محاورات خود اتخاذ می کنند که راهنما و راهبردشان در تعاملات و محاورات درون اجتماعی شان می باشد. ضمن اینکه  می تواند فاقد بسترهای عینی بوده و بصورت پندارو توهم وی را از اهداف و الزامات محیطی دور سازد.
تئوری از بطن تاثیرات مداوم محیطی و بصورت امری انتزاعی نمود یافته و در پیوند با شاکله های فکری و ارزش های منبعث از آن بسوی تعبیر و تفسیر ها و تاویل و تقلیل های راهبردی و کاربردی روی می آورد. بنابراین تئوری اگرچه ممکن است بصورت ایدۀ غیرواقعی، تخیلی و موهوم نمود یابد؛ ولی در پیوند با پدیده های عینی و علمی از یک واقع پذیری و حقیقت جویی خاصی تبعیت می کند که فراشدهای کمی و کیفی برای تحول و تکامل را با خود حمل می کند. برآمدگاه اینگونه تئوری ها به درک و شناخت واقعی و حقیقی فرایندهای محیطی وابسته است.درک ناواقع از پویش های عینی و علمی اقتصادی اجتماعی، مبانی تئوریک را در پس فرضیه های فاقد محمل های ساختی و شناختی لازم، از  حمل و هضم نمودهای تحولی و تکاملی دورساخته؛ و با درک وارونه و انتزاعی مفاهیم و مضامین حیات اجتماعی انسانی، تحلیل و تبیین ها ی علمی را در پس خود اقناعی و خود القایی کاذب و غیرواقع، از درگیر شدن با پلشتی ها و ناروایی های محیطی دور می سازد.
تئوری علمی از یک انسجام درونی و همپیوندی عناصر سازنده آن برخودار است که تبیین و تحلیل پدیده ها را تسهیل می کند.پس سازوکارهای یک تئوری علمی از انتزاع بدور بوده و رویکردهای محیطی را در تاثیر و تاثر مداوم وتحولی مد نظر می گیرد. تئوری علمی در پس واقع پذیری و حقیقت پویی اندیشه و عمل آدمی نمود یافته ودر راستای تحقق آرمان و اهداف انسانی با پراتیک پیوند می خورد. چرا که هر ره آورد علمی اگر نتواند روند بهپویی و بهسازی زیست انسانی را در خود داشته باشد؛ فاقد هرگونه مفهوم علمی بوده و در پس توجیه و تاویل های پندارگون و وهم انگیز، از درک واقع و فهم حقیقی فعل و انفعالات محیطی فاصله می گیرد. براین اساس تئوری علمی با جامعیت و دقت بی بدیل خویش قابل اتکاترین نمود پویش های فکری در راستای تحقق اهداف و آرمان های اجتماعی انسانی می باشد. نگاه عوامانه و پندارگرایانه به تئوری که آن را امری مدلل ندیده و در حدس و گمان خویش محدود و محصور می سازد؛در تناقض آشکار و بنیادین با تئوری علمی قرار دارد. پس تئوری علمی با پویایی جامعه و انسان می پوید و با شناخت روندهای تحولی تاریخ تکامل اجتماعی، تاثیر موثر پراتیک را در دستیابی به اهداف ممکن می سازد.
تئوری نیز همانند تمامی پدیده های پویای اجتماعی، با زمان می پاید و با پویش های مکانی همراه می باشد. بدین مضمون که همپیمایی تئوری با زمان و مکان، درک و شناخت بهینه برای وصول و حصول بهینه و مطلوب روندهای متکاثر ومتنافر اجتماعی امری حتمی و الزامی است.بنابراین الگوگیری های فاقد پشتوانۀ تئوری علمی متکی بر بستر زمانی و مکانی خاص خویش، پراتیک را با بن بست های صعب و دشوار مواجه می سازد. چرا که پراتیک درگیرشدن با واقعیت هایی است که تبیین و تحلیل های تئوریکی آن را در فعل و انفعالات درون اجتماعی شاخص و بارز دانسته است. پس برای یک نتیجه مطلوب در فراز و فرود های تحولی و تکاملی جامعه و انسان،بایستی بین تئوری و پراتیک یک ارتباط علت و معلولی در راستای الزام و نیاز زمانی و مکانی خاص آن برقرار گردد. بنابراین، مخدوش کردن مرزهای طبقاتی، اختلاط و امتزاج مفاهیم و معانی کاربردی و راهبردی و تئوری بافی های فاقد مبناهای عینی و علمی، روند مبارزه با رویکردها و رویدادهای نامتعارف و ضد انسانی در جامعه را با موانع جدی روبرو می سازد.
پس تئوری و پراتیک نمود روشن تاثیر واقعیت های محیطی بر انسان بوده و با بارزه های زمانی و مکانی، بروز خاص خود را دارا می باشند. اصولا تئوری علمی انتزاع پدیده های محیطی را برنتافته و آن ها را در تاثیر و تاثر مداوم در روندهای تحولی و تکاملی جامعه و انسان می بیند. برخی ها با انتزاع طبقاتی و فسون و فسانه سازی های اقشار و طبقات اجتماعی، روند مبارزه با تعدیات و تجاوزات مداوم نظام سلطه سرمایه را به بیراهه سوق می دهند. چرا که می پندارند که قشر میانی عامل و ابزار سلطه سرمایه بوده و نمودهای استثنایی در اقشار و طبقات را به عنوان نمودهای غالب و تعمیمی قلمداد کرده و ستم و سلطه سرمایه را بر آن استوار می بینند. در حالیکه تمامی اقشار و طبقات اجتماعی تحت تاثیر آگاهی های کاذب القایی نظام سلطه سرمایه، در دام چارچوب های غالب سازه های نظام سلطه سرمایه گرفتار آمده و ناخودآگاه با امیال و اقوال آن همراه می گردند. این ویژگی یک نمود کاذب و بیمارگونی را در بین اقشار و طبقات اجتماعی برقرار کرده که انسان ها براساس امتیازات و اکتسابات کاذب و اعطایی محیطی رتبه بندی شده و مطالبات فردی بر مصالح و منافع  جمع وجامعه ارجحیت دارد.
با دگرگونی های کنونی جامعه جهانی بر بستر تحولات علم و فن، که با شاخصه پیوندهای جهانی اقتصادی اجتماعی نمود یافته است؛بارزه های نوین تئوریکی بایستی با ویژگی های برآمده از تحول و تکامل جامعه و انسان برای یک اقدام و عمل موثر و کارآمد،همراه گردد. نادیده انگاشتن این فرایند بالنده و پویا، توقف در سازه های فکری گذشته را احیاء و به به تبع آن تئوری و فرضیه هایی را براساس روندهای پراتیکی ناکام گذشته اعلام و اعمال می دارد که الفاظ و اعمال را در بدفهمی و نافهمی مفاهیم و مضامین بی بدیل و ناواقع به بی راهه سوق می دهد. براین اساس است که برخی ها نبود آزادی و دمکراسی را با مفهوم بی اساس و فاجعه بار«سوسیالیسم استبدادی» پیوند می زنند؛ چرا که قادر به درک مضمونی و محتوایی سوسیالیسم و عناصر نهادین و بنیادین تشکیل دهندۀ آن نبوده و با نگاهی ارتجاعی و واپسگرا، با عمال نظام سلطه سرمایه و دشمنان بالفعل و بالقوه این نمود رهائیبخش همراه می گردند. برآمدگاه این نمودهای غیرواقع و مخرب، توقف در سازه های تشکیلاتی کهنه و فرسوده با بار تئوریکی و پراتیکی فاقد مبنا و معنای علمی و عینی می باشند؛که ازدرک روندهای تحولی کنونی عاجز بوده و با دگم و تحجر به اقدام و عمل مبادرت می ورزند. سوسیالیسم در گذر از رذایل و دسایس رذیلانۀ آدمی نمودیافته و با نمودهای واقعی و حقیقی نهادین الزامات تعاملی درون اجتماعی همراه می باشد. بدین مضمون که آزادی، دموکراسی و بسیاری از الزامات زیست اجتماعی که با نمودهای کاذب کنونی خود، جامعه و انسان را در ناهنجاری ها و تالمات روحی و جسمی مداوم خود گرفته است؛ در سوسیالیسم در پس آگاهی های واقعی انسانی، بصورت حقیقی و واقعی نهادینه شده و راهبرد انسان ها در فعل و انفعالات اجتماعی خواهند بود.
هرچه قدر شناخت انسان پیرامون رویکردها و فعل و انفعالات محیطی بیشتر و عمیقتر باشد؛ مبانی تئوریک غنی تر و کارآمدتر نمود یافته و پراتیک با یک موضع روشن و تاثیر گذار، با روند تحولی و تکاملی جامعه و انسان همراه می شود. پراتیک بدون پیش زمینه های تئوریک قوی و غنی، به مولفه های تصادفی، موقت و گذرا روی آورده و از درک دورنمای روشن و شفاف برای گذر از ناروایی ها و روندهای نامطلوب محیطی باز می ماند. فرایندی که اکنون بر روندهای مبارزاتی نیروهای مترقی بویژه نیروهای چپ بدلیل فقد مبانی تئوریکی غنی و مبتنی بر حقایق و واقعیت های جامعه های انسانی حاکم است. ضمن اینکه، پراتیک فاقد پشتوانه مبانی تئوریکی علمی و عینی، امیدهای واهی و کاذبی را ایجاد می کند که تحریک و تحرک اجتماعی را در پس پندار و توهم از رسالت و اصالت مبارزاتی دور می سازد. براین اساس است که برای برخی از اندیشمندان روشن ضمیر، مقایسه به مطلوب دانستن عناصر ناهمگن، متضاد و نامترادف چون«لیبرالیسم و سوسیالیسم»مطرح می شود و برای برخی دیگر، نواندیشی و اندیشه رهایی خواه با استعانت از مبانی سازه ای تئوریکی بجای مانده از اعصار گذشته تاریخی، خود را بروز می دهد.
روند امید های کاذب و واهی ناشی از ضعف مبانی تئوریک ضمن اینکه بیراهه بردن پراتیک را در خود می پروراند؛ به توسعه دامنه آگاهی های کاذب منجر می شود که بصیرت و هویت انقلابی جامعه و انسان را در پس تلاطم های روزمره اکتساب و امتیاز در خود جای داده که با بار مفهومی و معنایی دگرگونی های الزامی حیات اجتماعی و انسانی فاصله بعید دارد. تقویت بنیان های آگاهی های کاذب القایی نظام سلطه سرمایه بر بستر بی مایگی مبانی تئوریکی، شور و شعور عمومی را در نوسانات و افت و خیزهای مداوم رویکردهای محیطی از مطالبه و مبارزه واقعی و حقیقی دور می سازد.  چراکه در ضعف مبانی تئوریکی، الویت ها  در پس عدم شناخت مبرمات و ملزمات تحول تاریخی و جایگاه گذر تاریخی نظام سلطه سرمایه، از نظر دور می ماند. ضمن اینکه پراتیک نیز در یک روند روزمرگی و گذرا، قدرت ارتباط موثر و کارآمد خود با مولفه ها و سامانه های  رشد و بالندگی عمومی را از دست می دهد. این ویژگی که عموما از نهادینگی عادت گون بسیاری از سازه های فکری گذشته تبعیت می کند؛ با فرمول بندی های ذهنی و پندار گون خویش، تلاش بیهوده و فاقد بنیان های مادی را از خود بروز می دهد که بدلیل ناهمخوانی و ناسازگاری با بنیان های متحول کنونی از نفوذ و تاثیر موثر خود برجامعه و انسان دوربوده و از متن به حاشیه رانده می شود.
پیوند ارگانیک بین تئوری و پراتیک و وحدت آن ها در روند تحول و تکامل جامعه و انسان امر الزامی حیات هارمونیک و پویای اجتماعی محسوب می شود. ناهمگنی و عدم تطابق با قانونمندی های حاکم بر جهان واقع، روند گذر از مرز شناخت برای پراتیکی موثر و کارآمد را با موانع و محدودیت های جدی روبرو می سازد. چرا که تئوری و پراتیک با روایت گری غیرعلمی و پنداری عادت و سنت برای ابقاء و القای سازه های فکری کهنه، روند شناخت و فهم گذر تاریخی تحولات اجتماعی را نادیده انگاشته و در پس انتزاع و ارتجاع، جامعه و انسان را در تنگناهای معیشتی و معرفتی به اسارت می گیرد. پس تئوری و پراتیک علمی مفهوم واقعی خویش را در تبیین و تغییرمداوم جامعه و طبیعت پیدا کرده و ایستایی در ایستارهای گذشته را بر نمی تابند. مخدوش کردن مرز بین تئوری و پراتیک، و الویت بندی و روایت های کاذب از آن ها، همزمانی و همگرایی تغییر و تحول اجتماعی اقتصادی را با موانع جدی روبرو می سازد. چرا که پراتیک بایستی حتما با مدد شناخت تئوریکی و تئوری با استعانت از تجارب پراتیکی به غنا و لعای خود تداوم بخشند.
کارکردهای اجتماعی، تئوری و پراتیک را تحت تاثیر مداوم خود دارند. پس همگرایی و همپیمایی با رویکردها و گرایشات تحولی اجتماعی برای پویش های تکاملی جامعه و انسان امری الزامی می باشد. ناتوانی کنش های عمومی در پیوند با روندهای تحولی روزافزون و دم افزون دامنۀ دانش و فن، بین دریافت های محیطی و کنش های به موقع و الزامی فاصله ایجاد می کند که در ناهنجاری ها و ناروایی های اجتماعی نقش اساسی را بازی می کنند.بدین مضمون که تئوری تحت تاثیر تحول دم افزون و مداوم دانش و تکنیک، نیازمند واکنش بموقع و مناسب پراتیک است که قادر به ایجاد دگرگونی های لازم در فعل و انفعالات اقتصادی اجتماعی باشد. تاخیر کنش های پراتیکی، تئوری را از سامانه های حقیقی و واقعی اش دور ساخته و حدس و گمان و روایت های کاذب را رواج می بخشد. چرا که در شتاب تحولی، عموما نیاز و احتیاج تلون پذیرفته و نیازمند کنش های بموقع رویکردهای اجتماعی برای پاسخگویی می باشند. تئوری وقتی بسترهای پراتیکی خود را پیدا نکند؛ از دایره تعاملات اجتماعی خارج شده؛ و به ابزار هزل و هجو گویی های دشمنان مردم تبدیل می شود.
نتیجه اینکه: انسان ها با تاثیر پذیری مداوم از رویکردهای محیطی، فرضیه هایی را متناسب با دریافت ها و شناخت فعل و انفعالات اجتماعی برای تحقق اهداف و آرمان های خود ارائه می کنند. تئوری هایی که عموما بار معنایی مصالح و منافع خاصی را در خود جای داده اند. چرا که تئوری ها در پیوند با پراتیک ودر برخورد با واقعیت های محیطی بسوی تاثیر و تغییر لازم الزام و نیاز گام بر می دارند. درک و فهم ناواقع روندهای اقتصادی اجتماعی، تئوری ها و به تبع آن پراتیک را در نمودهای بی بازده و مخرب حیات اجتماعی هدایت می کند. تئوری و پراتیک در پیوند با مطلوبیت زمانی و بازدهی لازم مکانی، قدرت بهپویی، بهسازی و دگرکونی های مطلوب اقتصادی اجتماعی را خواهند داشت. اتکای محض به تئوری های نهادین و عادت گون گذشته وبا تعبیر و تفسیر به ظاهر علمی و دگرگونه، پراتیک را درپس پندار و توهم و روندهای موقت، گذرا و تصادفی از درگیر شدن با ناهنجاری ها و ناروایی های محیطی برای تحول و دگرگونی های الزامی جامعه و انسان باز می دارد. این ویژگی یک فاصله و ابهام و ایهام ملموسی را بین آرمان های تئوریکی و کنش های پراتیکی برای تحقق آن ها ایجاد می کند. این فرایند که از دم افزونی تحول و کمال دانش و فن نمود می یابد؛ ضمن مخدوش کردن همپویی تئوری و پراتیک، حدس و گمان و تصادف و گزینش های مبهم و عموما موقتی را نیز موجد خواهد بود. مواضع مغشوش،ابهام گزینی ها و اختلاط و امتزاج مفاهیم و مضامین در مبارزات طبقاتی، توقف در ایستارهای گذشته و به تبع آن عدم درک و شناخت الزامات و نیازهای کنونی جامعه های انسانی و..... همگی محصول ناهمگنی و عدم همگرایی تئوری و پراتیک در روند تحول و تکامل جامعه و انسان حکایت دارند. در پس روشن بینی های کنونی بسیاری از روندهای مبهم و ناگویای گذشته، مبانی تئوریکی و پراتیکی بایستی هرچه بیشتر خود را در این شفافیت و گویایی رویکردهای محیطی بیالایند و روند مبارزه با پلشتی ها و ناروایی ها  را تسهیل نمایند.

      اسماعیل   رضایی
       08/08/2018
            پاریس