۱۴۰۴ آبان ۲۳, جمعه

                              انتخاب تاریخی


ضرورت های نوین تکامل تاریخی، عرصه های نوینی از تعاملات و تقابل زیستی را در سطح جهان الزامی ساخته است. نمودهایی که به وضوح تغییر و دگرگونی بسترهای زیستی را ضرورتی اجتناب ناپذیر قلمداد کرده؛ و بر انتخاب های نوین ابرام می ورزد. این تغییرات پیام روشن ناکارآمدی ساختار موجود و مجریان کنونی این ساختار فرسوده و فرتوت می باشد. انتخاب آقای زهران ممدانی یک بار دیگر نشان داده است که روند تکامل تاریخی از روی موانع و بازدارنده ها گذر کرده و بر تغییرات الزامی خود ابرام می ورزد.وعده های انتخابی آقای ممدانی قطعا پتانسیل بازساختی ساختار مورد لزوم کنونی را دارا نمی باشد؛ ولی قادر است بسترهای یک تغییر بنیادین را تدارک ببیند. در حقیقت پیام انتخاب آقای ممدانی نتیجه ظهور شکافی است که از قبل در سیستم ایجاد شده است. شکافی میان نیازهای واقعی شهروندان و ناتوانی ساختار موجود در پاسخگویی بدان ها ایجاد گردیده است. این رخداد از یک طرف بیانگر ناکارآمدی نظم موجود و از طرف دیگر ابرام و اصرار صاحبان ثروت و قدرت با اتکای به ترفندهای مخرب در جهت حفظ این ساختار معیوب می باشد. قطعا اصلاحات آقای ممدانی در حد بهبود خدمات، توزیع بهتر منابع و حداکثر، تغییرات در سیاست گذاری های شهری نمود می یابند. تمامی این اهتمام قادر است گسست های نهفته در درون ساختار فرسوده را علنی، قابل مشاهده و تجربۀ جمعی نماید. بدین مضمون که می تواند تناقضات درون ساختاری را آشکار سازد، کنش های سیاسی شهروندان را فزونی و با شبکه سازی های نوین اجتماعی، انسان های منفعل را وارد فرایند مطالبه گری نماید.

بنابراین انتخاب آقای ممدانی، علامت بحران ساختاری و سرآغاز فرایند تاریخی تغییر بنیادین می باشد. اکنون بشریت در گوشه گوشه جهان با شناخت ماهیت و اهداف پلید سردمداران ثروت و قدرت در حال گشایش لحظات ساختاری برای تدارک تغییرات بزرگ در آینده  می باشند. اکنون انتخاب ممدانی تابوی اندیشه چپ را در آمریکا شکست. دیگر هرگونه محدودیت و ایجاد موانع برای تحقق اهداف انسانی و اجتماعی برای شهردار جدید نیویورک نه تنها از اعتبار و توانمندی های چپ در آمریکا نمی کاهد، بلکه باعث تقویت آن به ویژه در بین محرومان و زحمتکشان خواهد گردید. نباید فراموش کرد که تا دهه های اخیر چپ در آمریکا یک برساخت هولناک به شمار می آمد. در واقع چپ معادل یک تهدید جدی، عنصرغیرآمریکایی، ضد آزادی و در بهترین حالت یک اندیشه دور از واقعیت به حساب می آمد. این بارزه های ناواقع نتیجه تلاش های تخریبی رسانه ای و سیاسی ساختار سرمایه سالار در آمریکا بود که همچنان با اشکال متفاوت ادامه دارد. بنابراین انتخاب ممدانی در این فضای مسموم را نمی توان صرفا یک جابجایی سیاسی بلکه بایستی یک رخداد واقع گفتمانی قلمداد کرد. اکنون چپ در آمریکا از حاشیه وارد متن شده و وارد سپهر انتخابی رسمی گردیده است. روندی که از بحران ساختاری می گوید و از یک تغییر الزامی که بتواند بسترهای کمّی یک ساختار نوین را تدارک ببیند.

قطعا یکی از نمودهای بارز انتخاب ممدانی را بایستی در رقابت های جناح ها و احزاب سیاسی دانست. در حقیقت به نوعی می توان گفت که این انتخاب بیش از آنکه یک تحول اجتماعی و یا آگاهی های جمعی را نشان دهد؛ شبیه باز توزیع قدرت میان جناح ها و احزاب را تداعی می کند. بدین مضمون که این انتخاب صرفا یک پاسخ سیاسی به جامعه نیست؛ بلکه بیشتر حرکت درون سیستمی برای حل و فصل اختلافات و یا حذف یک رقیب است. اصولا  جناحها، احزاب و سازمان ها به ویژه حکومت های توتالیتر به جای ارائه راه حل برای مشکلات ، به تهمت زنی، فرافکنی، تولید اغتشاش فکری و یا جهت دهی رسانه ای روی  آورده؛ و با فاصله گرفتن از نیازهای جامعه، عموما در رقابت های انتخابی به جای اصلاح شرایط اقتصادی، تغییر در ساختار مالی ویا مدل حکومتی، با جابجایی چهره ها، توهم تغییر ایجاد می کنند. ضمن اینکه برای اغتشاش فکری نیز، با پراکنده گویی ها، دوگانه سازی های دروغین، اتهام زنی و آشوب خبری و همچنین دامن زدن به تضادها و تناقضات درون اجتماعی، افکار عمومی را منحرف می کنند. از این منظر، انتخابی چون ممدانی نمی تواند محصول ارادۀ اجتماعی برای تحول و دگرگونی، بلکه عملیات روانی درون قدرت برای انحراف از واقعیت های جامعه  باشد. از طرفی این انتخاب محصول زمان نیز هست. بدین مضمون که جامعۀ جهانی وارد مرحله ای از تحولات تاریخی خود شده است که دیگر اشکال کهنه قدرت قادر به پاسخگویی به تناقضات زمانه نمی باشند. با تمام این تفاصیل حتی اگر این انتخاب محصول درگیری جناح های در قدرت هم باشد؛ پیامد گفتمانی آن از کنترل جناح ها خارج بوده و شکاف تازه ای را در نظم موجود در آمریکا ایجاد کرده است.

از طرفی انتخاب ممدانی نیاز زمان جهان است که بر خلاف میل و اراده قدرت های سلطه گر از عمق به سطح آمده تا بسترهای الزامات تکامل تاریخی را فراهم سازد. بدین مضمون که جامعۀ جهانی وارد مرحله ای از تحولات تاریخی خود شده است که دیگر صورت های کهنه قدرت قادر به پاسخگویی به تناقضات زمانه خود نیستند. بنابراین نیروهایی که سال ها در عمق و در حاشیه نظم موجود بودند؛ اکنون از زیر پوست ساختارها به سطح آمده و با ایده های نو، جنبش ها، گفتمان های نوینی را وارد عرصه های مبارزات اجتماعی نموده اند. ظهور این چهره های غیرمنتظره صرفا تصادفی و یا بر اساس پلتفرم های سیاسی نیست؛ بلکه پاسخ زمان به انباشت بحران های محیطی می باشد. اصولا قدرت های مسلط همواره سعی می کنند از طریق رسانه ها، سرمایه، احزاب و لابی ها، سطح سیاست را کنترل نمایند؛در حالیکه نارضایتی ها، خواست و اراده جمعی، اضطرار های اقتصادی و تمنیات عدالت خواهانه که در طی پروسه زمانی و به آرامی شکل می گیرند؛ از دایره قدرت آن ها دور می باشند. روندی که در لحظات خاص تاریخی به رخدادهای سیاسی مبدل شده، و بسترهای چارچوب های نوین را تدارک می بینند. وقتی تابوی بزرگ چپ در مرکز سرمایه داری جهانی شکسته می شود؛ یعنی نظم قدیم وارد فاز زوال تدریجی خود شده؛ و نوید چارچوب آینده ای را می دهد که ممدانی ها عناصر انتقالی این رخدادها می باشند. پس انتخاب ممدانی برخاسته از ضرورت زمانه است. ضرورتی که برخلاف خواست و ارادۀ قدرت های مسلط، از لایه های عمیق جامعه سربرآورده تا مسیر تکامل تاریخی جهان را به سوی افق های نوین بگشاید.

برخی ها چنین می پندارند که دموکراسی عامل برآمد ممدانی به عنوان شهردار نیویورک می باشد. در حالی که در جامعه سرمایه داری دموکراسی فراتر از نظام سیاسی گام برنداشته و تابع سازوکارهای مادی قدرت می باشد. اصولا دموکراسی در ساختار طبقاتی با حفظ سود و گردش سرمایه و بعلاوه پایداری نظم اقتصادی موجود خود را توجیه کرده و هر پدیده یا نیرویی که برخلاف آن ها گام بردارند؛ با محدودیت های جدی در عرصه های متکاثر اجتماعی و سیاسی روبرو می شوند. بر این اساس دموکراسی در ساختار طبقاتی از برآمدهای متضاد با سود و سرمایه حمایت نمی کند. بنابراین انتخاب ممدانی نه نتیجۀ ارادۀ آزادانۀ دموکراسی، بلکه پیامد ضرورتی است که از دل تکامل تاریخی و نیازهای مادی نوین سربرآورده است. چرا که آگاهی های مترقی و دورانساز نه از تبلیغات سیاسی، بلکه از تحول در بستر های مادی زندگی شکل می گیرند.  پس علت ظهور عناصر مترقی چون ممدانی از بطن جامعه سرمایه سالار امریکا ناشی از فضیلت های دموکراسی نیست، بلکه بایستی آن را ناشی از دگرگونی های مادی تکامل تاریخی، و به تبع آن تغییر نیازهای عمومی و شکل گیری مطالبات جدید تلقی کرد. چرا که دموکراسی در ساختار طبقاتی هرگز از مخالفان ساختار سرمایه حمایت نکرده، و همواره از حریم سود و سرمایه دفاع می کند. و ضرورت های تاریخی تنها زمانی امکان ظهور می یابند که فشارهای تکامل مادی آن را به ساختار تحمیل کنند.

جهان کنونی در یک عدم تعادل زیستی عمیق و گسترده در عرصه های اقتصادی، اجتماعی، اکولوژیک و روانی بسر می برد. شاخصه هایی که بر بستر چرخۀ تحولات تاریخی شکل گرفته و موجد یک عدم تعادل و بحران های حاد و شکننده می باشند. بنابراین اشکال ادارۀ امور اجتماعی حاکم، الگوهای مالکیت و توزیع، سازه های فرهنگی غالب و...دیگر قادر به حفظ تعادل زیستی نبوده؛ و ناگزیر جهان وارد مرحله جدیدی می شود که زیرساخت های قدیمی بایستی به زیست پذیری نوین ارتقا یابند. تعادل مخدوش کنونی و عدم تعادل عمیق اقتصادی و اجتماعی که نسبت پایدار میان انسان و محیط را خدشه دار ساخته؛ و بین کار و زندگی، تولید و مصرف، زیست جمعی و آزادی های فردی و همچنین میان عدالت و توسعه نارسایی های عمیق ایجاد نموده است؛ نیازمند سازوکارهای نوینی هستند که بتوانند یک تعادل نسبی را برای یک زیست بهینه جمعی فراهم سازند. انتخاب ممدانی اگرچه پتانسیل لازم برای حل معضلات شمرده شده را دارا نمی باشد؛ ولی نشان می دهد که نیروهای جدیدی در حال ظهورند که به ضرورت های تاریخی پاسخ خواهند داد. بنابراین انتخاب ممدانی بیان ظهور یک گفتمان جدیدی می باشد که ورود به ساختار رسمی قدرت را پیدا کرده است. برای رسیدن به یک ساختار جدید تعادل زیستی و گذار به جامعه های نوین، بشریت با موانع بیشماری روبرو است که با مبارزات و انتخاب های نوین و مترقی بایستی آن ها را از میان بردارد. براین اساس انتخاب ممدانی به عنوان شهردار نیویورک را نمی توان صرفا به عنوان یک رخداد محلی نگریست؛ بلکه بایستی نشانه ای از ضرورت های نوین جهانی برای رهایی از عدم تعادل زیستی عمیق و گذار به مراحل نوین جامعۀ آینده قلمداد کرد.

نیروهای ارتجاعی با انتخاب ممدانی به عنوان شهردار نیویورک، با گفتمان جدید، امکانات تازه سیاسی و دلالت های تحولی تاریخی مواجه می باشند که به دلیل ضعف بنیادین درک تکامل تاریخی برای یک نقد علمی و واقعی، به تحریف و تخریب از طریق فرافکنی ها، برچسب گذاری های تاریخی، و ساختن شباهت های جهالتی و جعلی تاریخی به تخریب چهره های مترقی و مردمی می پردازند. چرا که نیروهای ارتجاعی به دلیل دور بودن از فهم تکامل تاریخی، تاریخ را نه یک فرایند دیالکتیکی بلکه خطی، سطحی و ایدئولوژیک دیده؛ و گذشته را نه برای درک بهینه حال که برای جعل رویدادهای کنونی  بکار می گیرند. براین اساس با نبش قبر تاریخی و قیاس های مع الفارق برای تحریک احساسات، ایجاد ترس های موهومی و تخریب بهره می گیرند.بنابراین نیروهای مرتجع ناتوان ار درک چرایی رخدادهای محیطی به درکی عوامانه از پیچیدگی های تاریخی روی آورده؛ و عوام فریبانه و با تحریک احساسات و ترس سعی می کنند؛ میان پدیده های نامربوط و نامتناسب رابطه های ساختگی و جعلی برقرار سازند. مانند کسی که میان زهران ممدانی و نازی ها و موسولینی به قیاس مع الفارق دست می زند تا به تحریک احساسات بپردازد؛ قطعا در سطح تاریخی و تحلیلی از هیچگونه اعتباری برخوردار نخواهد بود. چرا که فرد یا جریان ارتجاعی از دو خصیصه از دست دادن نسبت خود با حرکت تاریخ، و پویایی و جهت گیری زمانه روبرو می باشند که آن ها را به گذشته رجعت می دهند. عدم درک تاریخ به عنوان یک فرایند تحولی، آن را به گورستان ایده ها و ترس های موهومی مبدل ساخته که فرد یا جریان مرتجع را به تعمیم نبش قبر تاریخی، ساختن شباهت های بی ربط و بازتولید تصاویر فرسودۀ گذشته برای قضاوت سوق می دهد. اندیشه ارتجاعی با غرق شدن در جریان های روزمره، به واکنش های لحظه ای روی آورده؛ و علیت تاریخی را از تبیین و تحلیل های خود حذف می کند.

ارتجاع با یک توهم درون زا، از درک ضرورت های تحول ناتوان بوده؛ و با وابستگی به ساختارهای فرسوده و فرتوت، از آینده وحشت دارد. براساس این هراس و وحشت عوامانه که پایه گفتمان ارتجاع را تشکیل می دهد؛ به ایجاد فضای روانی برای بازدارندگی لازم اجتماعی روی می آورد. ارتجاع با ایجاد فضای دلهره آور، جامعه را مرعوب کرده؛ و با جلوگیری از کنش جمعی، حرکت به سوی تحول و سازندگی را مختل می سازد. در حقیقت دلهره و ترس ابزار اصلی ارتجاع برای کنترل توان و انرژی اجتماعی و تاریخی  محسوب می شوند. اصولا برای اینکه  تفکر ارتجاعی تبیین و تحلیل اش موجه جلوه نماید؛ و تحلیل های دروغینش مشروعیت کسب کند؛ و گفتمانش در اذهان جمعی نفوذ نماید؛ از تحلیل عقلانی  و تاریخی فاصله گرفته؛ و به جای آن به فضای دروغین ظاهری و فریبنده روی می آورد. چرا که ارتجاع برای بقا نیازمند بستر اجتماعی سطحی و واکنشی می باشد که بتواند گفتمان خود را در سطح فهم عوام در جامعه جا بیندازد. بنابراین ارتجاع بدون عوام گرایی و عوام فریبی قادر به ادامه حیات نیست. براین اساس با ساده سازی های مسائل بغرنج و پیچیده اجتماعی و تاریخی، عامدانه واقعیت را انکار و با استفاده از زبان عوامفریبانه تداوم زیست ارتجاع تاریخی را ممکن و عبور جامعه از تکامل تاریخی را دچار وقفه های کوتاه یا طولانی مدت می سازد. زیرا زبان سطحی و عوامانه ارتجاع، رخدادها را از پیوستار تاریخی خود جدا کرده؛ و با بکار گیری آن ها به صورت بی ریشه و منجمد، مانع از فهم عمومی از درک تحولات کنونی در امتداد تکامل تاریخی می شود. بنابراین در دنیای دیجیتالی کنونی ، ارتجاع با بهره گیری از ساختار رسانه ای مبتنی بر سرعت و هیجان سازی، به تکثیر، مشروعیت بخشی و طبیعی جلوه دادن زبان عوام فریبانه روی آورده است. با هم افزایی ارتجاع و ساختار رسانه ای مدرن، روزمرگی فکری تشدید و شکل گیری اندیشه تکامل تاریخی با محدودیت مواجه شده است. بنابراین با تعمیق دامنۀ عوام فریبی ارتجاع، زبان سطحی به هویت، و هویت به سنگر مبارزه با آینده مبدل می شود. و با هویت سازی زبان عوام فریبانه، ارتجاع در برابر هر تغییر تکامل تاریخی، قدرت مقاومت بیشتری پیدا می کند.

نتیجه اینکه: زمان در پیوند با تکامل تاریخی عرصه های نوینی از تحول و تعامل را موجب شده که برخلاف میل و اراده قدرت های مسلط در حال گشودن افق های نوینی از زیست اجتماعی می باشد. برخلاف ارتجاع فکری که با فهم عوامانه اش نسبت به جامعه و انسان و عدم درک ضرورت های تکامل تاریخی، سعی دارد با ایجاد چالش ها و وقفه های تاریخی، روند بهینه سازی زیست اجتماعی را مختل نماید؛ سازوکارهای تکامل تاریخی به عنوان محرک های واقعی، رهایی بشریت از عدم تعادل زیستی کنونی را در پیش گرفته اند. انتخاب زهران ممدانی به عنوان شهردار نیویورک با نگاهی مترقی به نیازهای کنونی تحول تاریخی، دلیل روشنی بر بحران حاد و شکننده ساختار غالب کنونی در پاسخگویی به نیازها می باشد.اگرچه پتانسیل تغییر ساختی توسط ممدانی به دلیل وابستگی های ساختی و بافتی او به جریان های غالب و مسلط کنونی ممکن نیست؛ ولی انتخاب وی نه صرفا سیاسی، بلکه یک رخداد گفتمانی است  که بیانگر شکاف تازه ای است که در نظم مسلط آمریکا ایجاد شده است. این نه از معجزه دموکراسی که در ساختار طبقاتی تابعی از سود و سرمایه می باشد؛ بلکه بیان عدم مشروعیت سیاسی و بی اعتمادی جامعه به رویکردهای ضد انسانی و غیر مردمی سازه های غالبی است که بسوی بحران های مداوم و فقر و فاقه عمومی گام برداشته است. بنابراین انتخابات شهرداری نیویورک نه یک رخداد محلی بلکه نشانه ای از ضرورت نوین جهانی است که برای رهایی از عدم تعادل عمیق کنونی، نیروهای تازه ای را از لایه های پنهان تاریخ برای گذار به مراحل نوین جامعۀ آینده رونمایی می کند. 


                       اسماعیل    رضایی

                        14:11:2025





۱۴۰۴ آبان ۳, شنبه

 

تکامل تاریخی و انباشت آگاهی


انسان ها در کورانی از انباشت تجربه فاقد آگاهی های لازم، در تکرار مکررات تاریخی خویش فرو خسبیده اند. آگاهی های کاذبی که تحت القائات مداوم ساختار غالب طبقاتی در اندیشه و عمل انسان ها نهادینه شده؛ و تجارب تاریخی را از انباشت آگاهی های واقعی برای زیستی بهتر و مفیدتر بازداشته اند. چرا که آگاهی های کاذب با انباشت تناقضات در آمیخته و از یافتن راه های نوین برای گذر از تناقضات می پرهیزند. روندی که تجارب انسانی را از فهم و شهود لازم دور ساخته و در تکرار مکررات تاریخی اش گرفتار نموده است. چرا که انباشت تجارب در حافظه جمعی تحت تاثیر القائات کاذب مداوم محیطی از انباشت آگاهی های لازم برای تغییر و گشودن افق های نو برای زیستی بهتر و انسانی تر فاصله گرفته است. این روند نامتعارف محصول مناسبات طبقاتی است که انسان ها را در بمباران های فکری کاذب و رقابت های کوری که در سرکوب آگاهی لازم و واقعی نقش وقفه گاه تاریخی را بازی می کنند؛ قرار داده است. اگرچه تاریخ همواره با انباشت آگاهی ناشی از رشد و توسعه دامنه و ابعاد دانش و فناوری روبرو بوده؛ و با جهش فکری در مقاطع خاص تاریخی زمینۀ انقلابات و اصلاحات بنیادی را موجب بوده است؛ ولی صاحبان قدرت و ثروت همواره در تلاش برای سرکوب آگاهی های عمومی از تمامی ابزارهای سیاسی، اقتصادی و فناوری های پیشرفته بهره گرفته اند. این سرکوب های هموارۀ تاریخ نشان داده که ناپایدار و بی ثبات بوده؛ و در لحظات خاصی از تاریخ، انباشت آگاهی از حد کمّی فراتر رفته و جهشی کیفی پدید آورده است. بنابراین تکامل اجتماعی چیزی جز همین جهش های آگاهی نبوده و با انباشت آگاهی به عنوان نیرویی زمان مند، جامعه را از تناقضات فرساینده بسوی اشکال نوین زیستی هدایت کرده است. پس هر چه قدر دامنه آگاهی های جمعی غنی تر، پیوسته تر و ریشه دار تر نمود یابد؛ به همان اندازه در بهینه سازی زیستی و رفع مظالم ستم طبقاتی نقش بارزتری را بازی می کنند.

انباشت آگاهی با بن مایه های حیات مادی اجتماعی نیز پیوندی تنگاتنگ دارد. چرا که رشد بنیان های مادی نیازهای جدید می آفرینند؛ و تکاپوی انسانی و عمومی را برای رفع این نیازها فزونی می بخشند. با تداوم این تجربه زیستی است که آگاهی روند کمّی خود را برای یک کیفیت نوین طی می کند. پس آگاهی از خلاء بر نمی خیزد؛ بلکه هر تغییری که در بنیان های مادی ابزار تولید، سازمان کار و مناسبات زیستی شکل می گیرد؛ بسترهای انباشت نیازها را تدارک می بینند. تکاپوی انسان ها برای رفع این نیازها، به انباشت تجارب زیستی تعاملات اجتماعی روی می آورد که مسیر رشد آگاهی عمومی را طی می کند. بنابراین آگاهی بازتابی از نیازهای مادی بوده؛ و با انباشت تجارب مادی اجتماعی، تکاپوی ذهنی و اندیشه ورزی ابعاد نوینی یافته که در انباشت آگاهی و ایجاد شرایط دگرگونی های محیطی نقش اصلی را بازی می کنند. ولی رشد بن مایه های مادی در تاریخ همواره نقش دوگانه ای را بازی کرده اند. از یک طرف، صاحبان ثروت و قدرت با استفاده از این ابزار و امکانات فنی و تکنیکی، برای سرکوب آگاهی ها، تحریف حقیقت و القای آگاهی های کاذب استفاده می کنند؛ و از سوی دیگر این بنیان های مادی نوین، امکانات نوین، نیازهای تازه، تجربه های زیسته متفاوت و همچنین ظرفیت های ارتباطی و فکری گسترده را برای آگاهی و بیداری عمومی فراهم می سازند. پس ذات تاریخ تحول و تکامل مادی یک سویه عمل نمی کند؛ بدین مضمون که هر گامی در عرصه دانش و فناوری هم می تواند سلاح قدرت برای سرکوب و تضییع حقوق انسانی باشد ؛ و هم آگاهی بخش برای رهایی انسان از ظلم و ستمی که جامعه طبقاتی روا می دارد. در حقیقت تاریخ تکامل مادی، تاریخ دوگانه سلطه و رهایی است؛ و سرنوشت نهایی را نه ابزار که چگونگی بهره گیری و سطح آگاهی انسان ها تعیین می کند.

انباشت آگاهی در جستجوی افق نو و فضای جدیدی است که در آن انقیاد و محدودیت انسانی را بسوی امکانات تازه و شدن و گشتن هدایت می کند. چرا که شکوفایی آگاهی در فضایی که فرصت های واقعی برای آفرینش و خلاقیت جمعی فراهم باشند؛ تجلی می یابند. فرصت هایی که با دفع و رفع انحصار و تنگ نظری، برای همگان فراهم گردند؛ و به جای رقابت های کور و مخرب به هم آوایی و هم افزایی مبدل شوند. ولی در ساختار طبقاتی آگاهی را به چالش می کشند و زیست بهینه و همزیستی مسالمت آمیز را با کورانی از خشونت های انهدامی بنیان های زیستی متعارف همراه ساخته اند. چرا که در ساختار طبقاتی تکاپو و خلاقیت انسانی نه در جهتِ بهسازی و بهپویی زیست انسانی بلکه به ابزاری برای سلطه و اجحاف به حقوق انسانی مبدل گردیده؛ و آگاهی نه برای رهایی و آزادی که در راستای بازتولید ستم چرخه مداوم سلطه طبقاتی عمل می کند. این آگاهی های کاذب القایی در فرایند تکامل تاریخی در برابر واقعیت های محیطی، افق های نوینی را جستجو می کنند که به بقای ساختار معیوب موجود رضایت نداده؛ و بسوی فضایی فاقد انقیاد و محدودیت گام بر می دارند. بنابراین انباشت آگاهی نیازمند فضایی مناسب و مستعدی است تا بتواند در میان تضادها و تناقضات روزافزون مناسبات ناانسانی حاکم کنونی خود را تبیین و تحکیم نماید. فضایی که در آن انسان ها بتوانند چرخه مداوم تبلیغات و تاثیرات مخرب ساختار طبقاتی را در هم شکسته؛ و از ظرفیت های آفرینش های انسانی برای خلاقیت و رهایی بهره بگیرند.

انباشت آگاهی یک نیروی عینی تاریخی است که در تعامل با شرایط زیست مادی، نهادها و روابط اجتماعی شکل گرفته؛ و در جهت تغییر آن ها گام برمی دارد. اصولا تغییرات بر بستر رشد بنیان های مادی و نیازهای نوین متناسب با آن شکل می گیرند؛ و در این دگرگونی های ایجابی عموما سایه شوم خشونت و دهشت از سوی صاحبان ثروت و قدرت وسعت می یابند. چرا که در مراحل تغییرات بنیادی تناقضات انباشته شده با مقاومت صاحبان در قدرت به انباشت تضادهای درون اجتماعی روی می آورند. خشونت و دهشت، فضای مسمومی را برقرار می سازند که اندیشه و آگاهی را در حصار و حد تردیدها، فریب و ریا و همچنین تناقضات وهم آلود به اسارت گرفته؛ و آزادی برای رهایی و گشایش در چنگال مخوف خشونت های طبقاتی بیش از پیش به بند کشیده می شوند. فرایندی که جامعه را در دوری باطل نگه داشته؛ و انباشت بحران و تعمیق دامنه تبهکاری و ستم طبقاتی را فزونی بخشیده است. عموما در این فضای خشونت زا است که بسترهای آگاهی فراهم می آید. چرا که اصولا تعمیق و گستره دامنه خشونت، چهره فریب و ابهام قدرت ها را آشکار ساخته؛ و بسترهای آگاهی های واقعی را فراهم می سازد. آگاهی که از دل تجربه زیسته سر بر آورده؛ و با انباشت کمّی خود راهی به روشنایی می گشاید.از دل این تجربه زیسته و تکامل تاریخی است که انسان ها آنچه را که برآن ها تحمیل و القاء می گردد؛ از دایره تقدیر و ضرورت های طبیعی حذف و به خشونت ساختار طبقاتی به عنوان ابزار سلطه و انقیاد باور می کنند.

درک غلط از پروسه آگاهی و اتخاذ اشکال شتاب آلود مشی مبارزاتی،اصولا در عدم شناخت و فهم تناقضات و تضادهای نهفته در مناسبات بحرانی ساختار طبقاتی نهفته است. چرا که وقتی نقش تضادها و فهم تناقضات در توازن و عدم توازن قدرتی در سطح جهانی مد نظر قرار نگیرند، مرزبندی ها مخدوش و درک کلی از توازن طبقاتی اشکال مبارزاتی را به بیراهه می برند. در چنین شرایطی، آگاهی عموما از سطح بازتاب های انفعالی فراتر نرفته و از گشایش افق های نوین زیست جمعی باز می ماند. زیرا زمانی که آگاهی با پویایی زمانمند و با نیازهای ملموس کنونی در نیامیزد؛ قطعا در تار و پودهای دگم و روایت های اسارت بار تاریخی متوقف شده؛ و افق های روشن و امید بخشی را برای برون رفت از پلشتی ها و بدسگالی های حاکم کنونی ارائه نمی دهند. وضعیتی که به عامل درک تاخیری در روندهای تحولی و تکاملی مبدل شده؛ و در همسویی جنبش ها و نیروهای مبارزاتی برای درک ضرورت های زمانه مانع جدی ایجاد می کنند. بنابراین نیروهای مترقی و به ویژه چپ گرفتار در تاروپودهای احکام و تئوری های گذشته، ضمن کاستن از دامنه نقد خود به قدرت های مخرب تاریخی، ناخواسته به انفعال دامن زده و عرصه را برای استمرار سلطه گران تاریخی یعنی ارتجاع سرمایه خالی می کنند. چرا که این جمود فکری، پراکندگی و پریشان اندیشی را افزایش داده؛ و به جای هم پیوندی، نوآوری و آرمانگرایی، به ایستارهای کهنه تکیه نموده و توان و تفکر آرمانی را در بند تناقضات کهنه از درک نیازهای کنونی جامعه های انسانی دور می سازند. اکنون در میان انباشت گسترده دامنه تناقضات و به تبع آن رشد فزاینده تضادها در میان سلطه گران جهانی، اگر چپ نقش خود را به عنوان موتور محرک آگاهی و نیرویی رهایی بخش عمل نکند؛ خلاء موجود با ارتجاع و استبداد تاریخی پر شده، و چالش های ویرانگر عرصه های نوینی را برای تخریب و روندهای جنایتکارانه پیدا می کنند.

پس آگاهی در تضاد میان ذات تاریخ مادیِ دو چهره سلطه و رهایی می بالد. اکنون ماشین های تبلیغاتی، انحصار رسانه ای و نظارت همه جانبه و تکنیک های پیچیدۀ کنترل اجتماعی همگی محصول پیشرفت های مادی اند که توسط صاحبان ثروت و قدرت برای حفظ منافع و مصالح طبقاتی خویش و تداوم نظم مسلط به کار می روند.ضمن اینکه با ایجاد نیازهای نوین و تجربه زیستۀ متفاوت از گذشته و همچنین برقراری فضا و ظرفیت های ارتباطی و فکری گستردۀ درون اجتماعی، بستر های آگاهی و بیداری عمومی برای مبارزه با سلطه و استبداد و ره آوردهای شوم و مخرب آن ها را تدارک می بینند. بنابراین کنش های آرمانگرایانه امروز در معرض تحریف و وارونگی نیروهای ارتجاع و سرمایه قرار داشته و می کوشند؛ با نظم کهنه، آگاهی و آرمان خواهی را به اسارت گیرند. با وجود این چالش های صعب و دشوار هیچ قدرتی تاکنون نتوانسته و نخواهد توانست آرمان های انسانی را برای همیشه مصادره به مطلوب نماید. چرا که آرمان های انسانی نه تبلور طبقه یا نهاد خاص بلکه حاصل مسیر تکامل تاریخی جمعی بشریت به حساب می آیند. مسیری که توسط ارتجاع و سلطه با ایجاد وقفه های تاریخی روبرو بوده؛ ولی قطعا به سوی آزادی و رهایی گام خواهد گذاشت. چرا که صاحبان ثروت و قدرت با فرو خسبیدن در جعل و جهل تاریخی خویش، فرگشت تاریخی را بر نتافته و می کوشند؛ آرمان های انسانی را به بازی گرفته؛ و با وارونه گویی آن ها را بی اعتبار سازند. آن ها این اصل را نادیده می گیرند که آرمان های راستین تبلور فرگشت تاریخی بوده؛ و انسان ها را بسوی آزادی و رهایی هدایت می کنند. با تحریف و تکذیب ها و القائات کاذب ساختار طبقاتی است که اکنون با گسست آگاهی از بستر جمعی خود، انباشت لجام گسیخته و استثمار یکه تازی می کنند؛ و عدالت و برابری به صدقه و الطاف قدرتی متکی شده اند.

در این انباشت آگاهی، دموکراسی و مولفه های آن نیز ابعاد و اشکال نوینی می یابند. جامعه مدنی در یک تعامل مردمی تر دموکراسی را تا حدود زیادی از قید و بندهای اسارت بار قوانین ساختار طبقاتی و قدرت ایلگار های مالی دور خواهد ساخت. چرا که دموکراسی با چاشنی آگاهی های واقعی تر یعنی انسانی تر شدن چهره جامعه و دموکراسی می باشد. فرایندی که نشان می دهد؛ انباشت آگاهی صرفا پیرامون مناسبات سلطه و استبداد افشاگری نمی کند؛ بلکه افق های نوینی را می گشاید که در آن دموکراسی از سطح شکلی و صوری به جوهر مردمی خود روی می آورد.بدین مضمون که رای و اراده مردمی دیگر از مفهوم عددی خود در صندوق ها نبوده؛ بلکه به صورت بازتوزیع قدرت، مشارکت خلاق و ایجاد فضایی برای آزادی و رهایی نمود می یابند. فضایی که دموکراسی به صورت فرایندی زنده و در حال شدن مفهوم شده و از حالت ثابت و راکد کنونی خویش و با پویایی و کنشگری خلاق و فعال درونی اش از انحصار سلطه طبقاتی خارج شده و روابط و مناسبات اجتماعی را از رقابت های کور و سودمحوری محض به سوی همکاری و خلاقیت جمعی سوق می دهد. از بطن انباشت آگاهی و دموکراسی، نظم نوین و قطب بندی های جدیدی سربرمی آورند که بشریت در یک فضای با ثبات تر و غنی تر بسوی شدن و گشتن گام بر می دارد. فضایی که تناسب و توازن قوای مردمی را از انفراد و تفرقه سست و بی ثبات کنونی به سوی جمع و کنش های جمعی هدایت می کند. یعنی دیگر قدرت در دست اقلیتی کوچک و متراکم محدود نبوده؛ بلکه شبکه ای از اراده ها و کنش های جمعی بدان امکان می دهند.

نتیجه اینکه: زمانمندی و علیت تاریخی با تکامل تاریخی پیوندی تنگاتنگ دارند. فرایندی که در پروسه رشد و توسعه خویش بسترهای کمال و دانایی انسان را تدارک می بیند. چرا که دانش و فناوری ضمن ایجاد نیازهای نوین، انسان ها را به سوی نهادها و کانون های رفع نیاز هدایت می کنند. این فهم و درک نوین بسوی شناخت منبع و منشاء تناقضات اجتماعی برای رفع موانع و محدودیت های زیست جمعی گام برمی دارد. این روند با انباشت آگاهی مفهوم می یابد؛ و انباشت آگاهی در بستر مناسبات اجتماعی به آگاهی جمعی بدل شده که به تکامل تاریخی شتاب می بخشد. ریشه آگاهی را بایستی در بن مایه های مادی حیات اجتماعی جستجو کرد. بدین مضمون که هر تحولی که در بنیان های مادی تولید، سازمان کار و مناسبات زیستی بوجود می آید؛ نیازهای نوینی سربر می آورند که با تکاپوی عمومی ، دامنه تجارب زیستی را فزونی بخشیده؛ و انباشت این تجارب در یک پروسۀ تدریجی به رشد کمّی آگاهی مدد می رساند. پس آگاهی بازتابی از نیازهای مادی در بستر تکامل تاریخی بوده که در یک فرایند تدریجی جهش کیفی یافته که در یک فضای زیست انسانی به مبارزه با انقیاد و محدودیت روی می آورد. در فضای مسموم کنونی آگاهی در حد و حصار تردیدها، فریب ها و تناقضات انباشته شده فرو خسبیده؛ و در خشونت های روزافزون ساختار طبقاتی، جامعه های انسانی را در یک دور باطل از انباشت بحران و تعمیق ستم گرفتار ساخته است. ولی در پس توسعه و رشد دامنه دانش و فن، بسیاری از آنچه زمانی در پس پردۀ ابهام و فریب مستور شده بود؛ اکنون عریان شده و سازوکارهای ستم طبقاتی را عریان و آشکار ساخته است. در این انباشت آگاهی قطعا افق های نوینی گشوده می شوند؛ و بسیاری از مناسبات نهادی و مادی مسیر انسانی تری را در پیش می گیرند. دموکراسی و مولفه های آن از سطح شکلی و صوری کنونی خود به جوهر مردمی خود باز گشته؛ و جامعه مدنی به عنوان یک نیروی زنده و کنشگر با تکیه بر تعاملات مردمی قطعا دموکراسی را از قید انحصارات مالی و حقوقی الیگارشی مالی رها می سازد. اکنون سرمایه و ارتجاع برای بقای خود ضمن بکارگیری خشونت و دهشت تلاش می کنند با وارونه سازی آرمان ها و مفاهیم رهایی بخش، آن ها را به ابزاری برای تداوم سلطه و استثمار مبدل سازند. مکانیسم این وارونگی در جداکردن آرمان ها از زمینه تاریخی و آگاهی های واقعی آن نهفته است. نیروهای مترقی و به ویژه چپ ها بایستی با گریز از ایستارهای منجمد گذشته، آگاهی را در مجاری پویای زمانمند سوق داده؛ و برای برون رفت از بدسگالی های کنونی راهی به سوی رهایی جمعی بگشایند. قطعا اگر چپ نتواند خود را بازیابد؛ و افق های خود را با نیازهای زمان وفق دهد؛ ارتجاع و کهنه باوران خلاء قدرت را پرنموده؛ و ضمن گستردن دامنه جنایات خود چالش های ویرانگر نوینی را بر سر راه بشریت قرار می دهند.


اسماعیل رضایی

24:09:2025

۱۴۰۴ مهر ۲۸, دوشنبه

 

  صلحِ ناپایدار    


صلح نعمت بزرگی است و همزیستی مسالمت آمیز موهبتی است که بشریت را در مسیر زیستی انسانی و مطلوب هدایت می کند. اما صلح در سایه شوم رقابت های تسلیحاتی قدرت های متجاوز به حقوق انسانی همواره مانند بازیگران صحنه های تراژیک با توجیه و تاویل های عوامانه و عوامفریبانه خود را قهرمان و پیروز عرصه های جنگ و جنایت  و متعاقب آن صلح معرفی کرده و می کنند. کسانی که با تمام توان مالی و تسلیحاتی جنگ و جنایت را سامان می دهند؛ و در بزنگاه بن بست و شکست قطعی، ساز صلح کوک می کنند و عجب تر اینکه در قبال این همه دهشت و خونریزی تقاضای پاداش نیز می نمایند. روزگار غریبی است!!! منادیان و برپاکنندگان جنگ در سراسر جهان از آسیا تا آفریقا و آمریکای جنوبی و دیگر نقاط جهان اکنون در باتلاق خود ساخته گرفتارند؛ و چاره ای جز تسلیم در برابر نیازهای تحول تاریخی ندارند. چرا که جنگ افروزان وقفه گاه تکامل تاریخی اند و زمانمندی را به ریشخند گرفته؛ و با زمان جهان بیگانه اند. ولی تکامل تاریخی همواره با کسانی که برای اکتسابات و منافع فردی و گروهی جنایت و کشتار را سازمان می دهند؛ خیلی خشن رفتار کرده؛ و آن ها را زیر چرخ دنده های ضرورت های تاریخی و اجتماعی له کرده؛ و به تسلیم وا داشته است. حیات ساختار طبقاتی با خشونت در آمیخته و نهادینه شده است. بنابراین تعدیل جنگ و جنایت به تعدیل روندهای کنونی ساختار طبقاتی نیازمند بوده؛ و حذف کامل هرگونه تعدی و تجاوز به حقوق انسانی نیازمند حذف و نفی ساختار طبقاتی و رشد بنیان های اصیل انسانی برای زیست جامعه بشری در تعاملات اجتماعی قرار دارد.

اکنون تمامی ابزارهای رسانه ای و ارتباطی حاصل تکاپوی انسانی در اسارت پول و طبقات به توجیه و تحریف جنایات و کشتار غیر قابل توجیه مشغول می باشند. فرایندی که صلح را به ریشخند گرفته و همزیستی مسالمت آمیز را در معیت قدرت و ثروت امری نایاب نموده است. قطعا مطرح کردن صلح در چنین شرایطی نمایش بن بستی است که افول و سقوط بر اساس ضرورت های تاریخی را نشان می دهد. روندی که تلاش دارد جنگ را صلح و شکست را پیروزی نشان داده و بر ضعف و ناتوانی تاریخی خویش پرده برکشد. چرا که هنگامی که زمان جهان نیازهای خود را عرضه می دارد هر مقاومتی را در هم شکسته و بسترهای نفی و حذف متجاوزان و قلدران تاریخ را تدارک می بیند. چرا که اکنون جهان وارد عرصه های نوینی از تعاملات خود شده است که دیگر ستم و استبداد را برنتافته و گردنکشان و قلدران تاریخ را به خاک مذلت می نشاند. صلح برآمده از قدرت و اجبار همواره در تاریخ بسوی بردگی و بندگی و استعمار جامعه های انسانی سوق یافته است.و اکنون نیز برای گریز از سقوط و نزول حتمی تاریخی، صاحبان قدرت و ثروت برای جبران خسران تحولات تاریخی در تلاش برای به بند کشیدن ملت ها و در اختیار گرفتن منابع مادی و انسانی آن ها می باشند؛ و این مهم تنها از طریق جنگ و جنایت و صلح تحمیلی مقدور خواهد بود. هژمونیت تاریخی در مرحله کنونی از تکامل جامعه و انسان نفی شده و همگرایی و چند جانبه گرایی عرصه های نوین زیستی در بین ملت ها در حال رشد و بالندگی می باشند. قطعا کسانی که صلح را با زور و اجبار در می آمیزند؛ با اجبار و الزام تکامل تاریخی از صحنه تعاملات زیستی حذف خواهند شد. این پاداش تاریخی کسانی است که اصالت و هویت انسانی را ملعبه خواست و نیت پست و دنی خود قرار داده؛ و تلاش می کنند با اجبار و ادبار انسان ها را به اسارت بگیرند.

کسانی که بر ویرانه های جنگ و خون و جنون به جای مانده از قدرت و قلدری اراده خود را به نام صلح تحمیل می نمایند؛ چنان در بن بست های مشروعیتی و بی اعتمادی عمیق اجتماعی گرفتار آمده اند که برای برون رفت از آن و استتار شکست محتوم خود به صلح با قدرت پناه برده اند. صلحی که به عدالت دهن کجی کرده؛ و در تلاش برای احیای مناسبات استعماری گذشته می باشد. توتالیتاریزم اقتصادی و سیاسی پشتوانه صلحی تحمیلی و قدرتی است که با چهره خشن خود می خواهد دنیای کهن را بازسازی نماید. فرایندی که تمامی معیارهای زیستی جامعه متحول کنونی را می خواهد در هاضمه بیمار و فرسوده خود هضم نماید. روند که جز شکست و ناکامی و فروپاشی و نزول ارزشی و هویتی برای این عرضه کنندگان استبداد تاریخی همراه با خشونت ذاتی و نهادین خود به همراه ندارد. چرا که بشریت با درکی نوین از روابط و مناسبات اجتماعی خویش، که بر رشد و توسعه بنیان های مادی نوین شکل گرفته؛ هرگونه تحمیل و استبداد را نفی و برای زیستی جمعی و انسانی تر مبارزه همه جانبه ای را آغاز کرده است. زمانی چهره استبداد محصول باورها و ایمان فرازمینی و اتوریته و کاریزمای فردی متکی بوده است که در حال تحلیل رفتن در بطن فرآورده های نوین دانش و فناوری و گشودن عرصه های نوینی از رهایی و آزادی بسوی صلحی پایدار و همزیستی مسالمت آمیز همه جانبه می باشد. چه کشورهایی با دموکراسی ناپایدار و شکننده و چه کشورهایی با استبداد تاریخی و توتالیتاریسم سیاسی، دیگر قدرت اعمال اتوریته قدرتی فردی و یا حزبی، سازمانی و پارلمانی را نخواهند داشت.

اطلاعات و داده های دیجیتالی اگرچه نه به تساوی ولی بطور پراکنده و تاثیر گذار بر شناخت و درک موانع و بازدارنده های زیست به واقع انسانی اکنون بطور سیال در اختیار همگان قرار دارند. اگرچه وجود فریب و دروغ برای انحراف و تحریف دریافت های عمومی را نمی توان در این داده های شناور انکار کرد؛ ولی جنایت و آدمکشی آن هم در سطحی گسترده و وسعت یافته را نمی توان تحت هیچ شرایطی از اذهان سترد و برای تداوم حیات جنایت بار خود به دروغ و آلودگی های داده های سیال کنونی اتکا نمود. آلودن صلح و همزیستی به بارزه های قدرتی، مشق نظم کهنی است که در آن اتوریته قدرتی و توان اکتسابی تاریخی بر انسان ها تحمیل می شود. مسلما این نگاه از بالا و تحمیلی هرگز نخواهد توانست در این جهان رو به تحول و دگرگونی مداوم محمل های لازم را برای عرضه و بروز خود پیدا کند. این سیرک صلحی که در بوق و کرنای سیاستمداران پوپولیست و واپسگرا دمیده می شود؛ نوید بازتولید ستم و ارعاب توسط بازیگران فرتوتی را می دهد که می خواهند یکبار دیگر بر سرنوشت ملت ها حاکم گردند. بازیگرانی که می دانند زمان جهان و زمانمندی نوین آن ها را نفی کرده و دیگر اتوریته و اعمال سلیقه فردی و تک کشوری را نمی پذیرد. ولی با تکیه بر ابزار و سنت های سیاسی کهن تلاش دارند از مرز خون و جنون گذر کرده و با صلحی تحمیلی نیات استعماری و استثماری خود را همانند گذشته احیا نمایند. این بازیگران سیرک صلح واقعا چه ابلهانه می اندیشند که اکنون در میان سیالیت داده ها و اطلاعات جهانی که با تمام تمهیدات فریبکارانه آن ها، بذر آگاهی و بیداری را در میان انسان های افشانده است؛ می توانند چون گذشته بشریت را با ستم و جبر زیر مهمیز خود به اطاعت و فرمانبری وادارند. این صلح تحمیلی نیز مانند تمامی ناکامی های و شکست تا کنون بازیگران آن چهرۀ زشت و فریبکارانه خود را آشکار و شکست و ناکامی دیگری را برایشان به ارمغان خواهد آورد. چرا که کسانی که با رندی و ریا بخواهند نیاز زمان تاریخی را دور بزنند و خود را آقا و رئیس قافله جا بزنند؛ قطعا در زیر چرخ دنده های خرد کننده تکامل تاریخی خرد شده و موفق و سربلند بیرون نخواهند آمد.

استیصال در یک روند دوگانه مشی و روش خود، از یک طرف محصول گریز از زمانمندی تاریخی بوده که با خون و جنون در آمیخته است؛ و از سوی دیگر حاصل اقدام و عملی است که به بن بست رسیده و تسلیم و تمکین را تحمیل می نماید. صلحی که با استیصال و بن بست های عملکردی چون جنگ و دیگر اقدامات نابخردانه بدست می آید؛ اصولا شکننده و ناپایدار بوده و در فرصت دیگر و مناسب چهرۀ زشت و کریه جنگ و تباهی را به نوعی دیگر و فضایی مستعدتر نشان خواهد داد. اکنون ساختار سرمایه در یک عدم تعادل شدید مناسبات اقتصادی و اجتماعی خود گرفتار آمده که ناهنجاری های گسترده و عمیقی را در جامعه های انسانی موجب گردیده است. استیصال صاحبان قدرت و ثروت در رفع و دفع ناهنجاری ها و نارساییهای حاصل گذر تاریخی، آن ها را به عکس العمل های خشن و مرگبار سوق داده است. جنگ یکی از نمودهای دهشتباری است که محرک قدرت های سلطه گر برای تحمیل و بازتولید نمودهای گذشته خود را نشان می دهد؛ ولی چون با زمان و نیازهای آن منافات دارد به سوی شکست و ناکامی سوق یافته و بن بست و استیصال دیگری در برابر سلطه گران قرار داده است. در این استیصال و بن بست است که سلطه گران را بسوی صلحی کاذب برای تمهیدات جدید تبهکارانه هدایت می کنند. تکرار اشتباهات و درس نگرفتن از شکستها و ناکامی های مداوم توسط سلطه گران محصول استیصال و بن بست های مداومی می باشد که آن ها را در بیراهه ها و خطاهای مداوم به اسارت گرفته اند. چرا که در استیصال، میرایی و درماندگی، خشونت را ابعاد متفاوت و جدیدی می بخشند که در یک سیر باطل تداوم می یابند. بدین مضمون که برای قدرت های سلطه گر، شکست پایان یک پروسۀ تاریخی یا زمانی نیست؛ بلکه بازتولید استیصال است.

صلح دستوری و با جبر و زور، پروژه سترونی است که ناتوانی و درماندگی را در پوشش خیرخواهی دروغین و مطالبه محور عرضه می دارد.فرایندی که کینه و عداوت را عمق بخشیده و فرصت سازی های خشونت را ابعاد نوین و گسترده می بخشد. نقش آفرینان صلح قدرتی بازیگران آماتوری هستند که توسط گانگسترهای حرفه ای رانت و سرمایه هدایت می شوند.آن ها اشک و رشک را در کانون توجه عمومی برای هراس و وحشت و تمکین و تسلیم کارگردانی می کنند. این آفرینندگان ماتم و مرگ برای انباشت لجام گسیخته، تاریخ را به نیشخند گرفته و تلاش می کنند که زمان را در جایگاه کنونی خود منجمد سازند. توجیه، تهدید، تحقیر از ابزارهای صلح قدرتی است که به دلیل نداشتن بسترهای مادی و زمانی تحقق خود با شکست و ناکامی روبرو می گردند.ضمن اینکه صلح با قدرت نه تضمین کننده بقای آن می باشد و نه اهداف سلطه گر را تایید و تامین می کند. چرا که صلح با قدرت اصولا یک سازوکارهای نمایشی را با خود دارد که می تواند صرفا بحران را مدیریت نماید و حل ریشه ای آن را نادیده می گیرد. صلح واقعی تنها با حل ریشه ای بحران ها و رفع بنیان های نابرابری و ستم استعماری امکان پذیر می باشد؛ با طرح های قیم مآبانه و موقتی که اهداف استعماری با خود داشته؛ و با نگرش ابزاری به بحران ها، نتیجه ای جز بازتولید خشونت و وابستگی و همچنین عدم مشروعیت سیاسی و اجتماعی برای بحران سازان را به همراه نخواهد داشت. براین اساس طرح بیست ماده ای ترامپ برای غزه با شناسایی نمایشی و بدون عدالت برای حق تعیین سرنوشت برای فلسطینیان که دورنمایی برای پایان واقعی اشغال را با خود ندارد؛ قطعا با بن بست مواجه شده و سلطه گری با اشکال کنونی یا نوین تداوم خواهند یافت.

اکنون بشریت در مرحله ای از زیست متعامل خود بسر می برد که نظم تک قطبی بسوی قطب بندی های نوینی سوق یافته که ساختارها و بنیان های کهن هژمونی قدرتی را برنتافته و برای ایجاد سازوکارهای نوین تعاملات جهانی عزم خود را جزم کرده است. برآمدن قدرت های جدید، بحران های روز افزون زیست محیطی و همچنین شکاف های اقتصادی جهانی و تضادهای رو به تعمیق درونی سرمایه داری ناشی از آسیب دیدن جدی وحدت درونی آن همه و همه بیانگر پایان عصر یکه تازی قدرت ها و قیم مآبی سیاسی و اقتصادی شان می باشند. بنابراین هرگونه تلاشی برای مدیریت بحران های فزاینده ناشی از فرتوتی و فرسودگی ساختار سرمایه داری که بر احترام به ارادۀ ملت ها و برابری و عدالت اقتصادی و اجتماعی استوار نباشد؛ با شکست مواجه خواهند شد. چرا که اکنون با فرایندهای نوین تعاملات جهانی و رشد روزافزون بیداری ملت ها و انسان ها، برای یک صلح واقعی و پایدار بایستی بسوی رهایی ملت ها از جور و ستم استعماری، رهایی از قید و بندهای کنونی اقتصادی، همبستگی و گفتگوی برابر میان ملت ها گام برداشت. در حالی که طرح های صلح ناپایدار و میانجی گری های تاکتیکی کنونی و یا تحمیل طرح های از پیش تعیین شده؛ جز بازتولید نظم فرسوده و استعماری حاکم کنونی نتیجه ملموس دیگری را در پی نخواهند داشت. تا زمانی که نظم کهن با قدرت گیری قطب بندی های نوین در عرصه های عملی جهانی به چالش کشیده نشود؛ قطعا طرحهای صلحی چون طرح صلح ترامپ با ظاهری انسان دوستانه و با ثبات خود را به نمایش گذاشته؛ و برای مدیریت بحران نه حل ریشه ای آن به بزک کردن چهرۀ خشونت در قالب صلح و دوستی بسوی بازسازی همان وابستگی های قدیمی و چهرۀ خشن استعماری گام برمی دارند. براین اساس طرح های متکاثر غربی از جمله طرح صلح ترامپ در بهترین حالت نقش مسکّن را بازی کرده و با منطق قیم مآبانه ذاتی و درونی خود بسوی یک اقتصاد وابسته و سیاست های تحمیلی با صلحی شکننده و گذرا سوق خواهند یافت.

نتیجه اینکه: صلح و همزیستی مسالمت آمیز به عنوان دو پدیده رهایی بخش جامعه و انسان، اکنون زیر هجمه و توحش و بربریت ساختار طبقاتی از حیات جمعی انسان ها رخت بربسته است. این ساختار فرتوت و فرسوده، رمق باقی مانده خود را برای احیا و بازتولید گذشته نامطلوب و خشونت بار به کار گرفته؛ و با اتخاذ سیاست های عوام فریبانه و ناپایدار اهداف شوم و متجاوزانه خود را دنبال می کند. از صلح می گویند و از دموکراسی و ارزش های اخلاقی داد سخن می دهند؛ ولی در پس تمامی این نمایش های تکراری چیزی جز بازسازی و بازتولید چهرۀ قیم مآبانه و استعماری گذشته وجود ندارد. جهان امروز در پس بی عدالتی ها و تعمیق روز افزون طبقاتی به نقطه گسست خود با گذشته فرتوت و فرسوده ساختار سرمایه داری نزدیک شده است. براین اساس انسان ها با مرحلۀ نوینی از تاریخ تحولات اقتصادی اجتماعی مواجه اند که جهان تک قطبی را برنتافته؛ و برای ورود به دنیای جدید با سیاست های جمعی و تصمیمات ملت های رها شده از قید و بندهای قیم مآبانه و سلطه گرانه قدرت و ثروت آماده می شوند. طرح کنونی ترامپ برای غزه و پیشنهادات بدون پشتوانه اجرایی دولت های اروپایی همگی در حالی مطرح می شوند که همگان بر طرح، تامین منابع و ناظر بر جنگ و اشغال بوده و می باشند. آن ها اگر چه به نام صلح و انسان دوستی افکار عمومی را به بازی می گیرند؛ ولی تمامی تلاش شان جز مدیریت بحران به نفع نظم موجود و باز تولید ستم و استعمار نمی باشند. این صلح ناپایدار و شکننده چیزی جز شکست و ناکامی ساختار کهنه و فرسوده غالب کنونی و تلاش برای خروج از بن بست ها و استیصال ناشی از ضعف بنیادین ساختار فرتوت نمی باشد. وقتی از عدالت و برابری و پاسخگویی به جنایات جنگی و همچنین از مشارکت مردمی برای صلح سخنی در میان نباشد؛ تلاش ها قطعا چهره های جدیدی از وابستگی و اعمال قدرتی استعماری گذشته را بازسازی و بازتولید می کنند. منطقه خاورمیانه به عنوان یک منطقه استراتژیک و مرکز تبادل تجاری به ویژه منابع عظیم نفت و گاز و دیگر منابع زیر زمینی، مرکز توجه قدرت های سلطه گر جهانی قرار داشته؛ و اکنون با خطر جهان چند قطبی و سهم خواهی قدرت های نوین برآمده از روندهای تکاملی و تحولی جامعه و انسان، به محل لشکرکشی و تاخت و تاز قدرت های بازنده زمان تاریخی قرار گرفته تا شاید با وقفه در تحقق اهداف تکاملی، روند بازسازی و بازتولید گذشته را تسهیل نمایند. ولی تاریخ تکامل اجتماعی همواره نشان داده که هر گونه مقاومت برای توقف روند تکاملی را زیر چرخ دنده های ضرورت و الزام تاریخی له کرده و از گردونۀ تاریخ دور ساخته است.


اسماعیل رضایی

20:10:2025



۱۴۰۴ مهر ۱۳, یکشنبه

 

    انفال و اخلال

 (نقد و نظر)*


جهان در پیوندی تنگاتنگ عرصه های نوینی از زیست جمعی را تجربه می کند. منفعت طلبان و جهانخواران در این فرایند دگرگونه مقاومت و رقابت های خونباری را برای حفظ و حراست از داشته ها و میراث به جای مانده از گذشته ای سراسر رنج و تباهی را آغاز کرده اند. ساختار غالب سرمایه داری با تاثیرات جهانی خود بر اندیشه و عمل انسانی در این انتخاب و آغاز دگرگونه جهانی، تاثیرات سوء و نامتعارف خود را برای ممانعت از شکل گیری سازه های مناسب جهت تامین و تضمین نیازها و الزامات تاریخی انسان ها به کار گرفته اند. این جهان گرایی ساختار سرمایه داری با نفوذ در تمامی لایه های زیربنایی و روبنایی حیات جمعی انسان ها، استقلال زیستی را در تلاطم مداوم و همه جانبه جامعه های انسانی زیر سوال برده؛ و هیچ پدیده و رخدادی بدون حضور و تاثیر آن در زندگی انسان ها نمی تواند مفهوم واقع خود را بیابد. سرمایه داری با سپری کردن مراحل مختلف تکامل تاریخی خود اکنون در بن بست های حاد و سرنوشت سازی گرفتار آمده که تمامی جوامع بشری را تحت تاثیر این تنگناهای زیستی خود بسوی تباهی و تهدیدات زیست مداوم قرار داده است. بنابراین بومی گرایی و تاثیرات اقتصادهای حاشیه ای دیگر جوامع بدون تاثیرات تعیین کننده این ساختار جهان شمول سرمایه داری امکان تداوم حیات را نخواهند داشت. براین اساس انکار جهان شمولی سرمایه داری هرگونه اظهار نظر پیرامون برخی روندهای حاشیه ای مستقل اقتصادی چون انفال و دیگر نمودهای اقتصادی محلی را بی اعتبار می سازد.

از قرن نوزدهم به بعد سرمایه داری به عنوان نظام مسلط اقتصادی و اجتماعی جهان شکل گرفت. این نظام با ویژگی هایی چون انباشت سرمایه، منطق سود ، بازار جهانی و رقابت بین سرمایه ها بر سرنوشت انسان ها حاکم شد. براین اساس حتی اگر صورت بندی های محلی و فرعی ساختی سرمایه وجود داشته باشند؛اصولا نمی توانند خارج از چارچوب یا حاشیه این منطق جهانی عمل کنند. بر این اساس، انفال در فقه اسلامی چیزی شبیه به دارایی عمومی در اختیار حاکم دینی،نمی تواند خارج از منطق سرمایه داری غالب جهانی گام بردارد. چونکه نفت و دیگر عرصه های مصادره ای اقتصادی نهایتا در پیوند با بازار جهانی و ادغام سود آن با گردش سرمایه حیات خود را تداوم می بخشند. پس انفال بیشتر شبیه یک نمود ویژه ای از اقتصاد بومی برای توزیع و کنترل منابع در درون سرمایه داری جهانی بوده؛ و نمی تواند از ساختار مستقلی برخوردار باشد. در ظاهر امر اگرچه در نظامی مانند اقتصاد سیاسی اسلامی با نهادهای ویژه خود چون انفال، وقف، خمس، زکات، ولایت فقیه و... بتوان خصلت های ویژه ای یافت؛ و حتی در کنترل جامعه، بازتولید مشروعیت و سرکوب و خفقان اجتماعی و گاهی در جهت گیری های خارجی چون مقاومت در برابر نهادهای مالی جهانی موثر عمل کند؛ ولی در عمل، اقتصاد سیاسی اسلامی برای بقا نیازمند دسترسی به بازار جهانی برای صادرات نفت و مواد خام، واردات تکنولوژی و تجارت می باشد. بنابراین انفال بدون ارزش گذاری در بازار جهانی کاربرد اقتصادی محدودی خواهد داشت. تجربه نظام اسلامی در ایران نشان داده است که در شرایط تحریم و انزوا، ساختار اسلامی نتوانسته بدون پیوند با اقتصاد جهانی از طریق قاچاق، بازار سیاه و یا دور زدن تحریم ها به حیات خود ادامه دهد.

انفال در اصل یک مفهوم فقهی است که در نظام اسلامی به عنوان یک سازوکارهای اقتصادی و سیاسی مطرح شده است. سازوکاری که بدون پیوند با جهان شمولی سرمایه، معنا و کارکرد پایداری نمی تواند داشته باشد. قطعا نفت، گاز، معادن و دیگر زائده های انفال برای کارکرد موثر خود بایستی به پول یا ارز جهانی تبدیل شوند. بنابرای انفال نه به عنوان یک نظم یا نمود اقتصادی مستقل، بلکه به عنوان یک زایدۀ نهادی در دل سرمایه داری جهانی مفهوم یافته؛ و نوعی کانال بومی برای توزیع رانت ها و تثبیت قدرت سیاسی می باشد. نظام مستبد دینی در ایران سیاست های نئولیبرالی چون خصوصی سازی، آزاد سازی و کاهش یارانه ها را در چارچوب انفال و به شکلی خاص اجرا نمود. در خصوصی سازی های شبه دولتی، دارایی های عمومی به دست نهادهای وابسته به حاکمیت قرار گرفته؛ و در بازار سیاه و فساد ساختی، به جای رقابت آزاد، نوعی رانت خواری و احتکار شکل گرفت؛ و در حالی که طبقات فرادست با ارتزاق از انفال سطح زندگی بسیار بالایی را برای خود رقم زدند؛ طبقات فرودست تحت تاثیر فشار نئولیبرالی چون کاهش حمایت های دولتی، تورم و گرانی روز به روز هر چه بیشتر به فقر و فاقه کشانده شدند. در نتیجه، انفال برخلاف تصور برخی ها نه در برابر نئولیبرالیسم بلکه با در هم تنیدگی با آن و به شکلی ویرانگر در ایران عمل کرده است. چرا که انفال در پیوند با نئولیبرالیسم از یک سو با تمرکز بی سابقه منابع در دست حاکمیت مستبد دینی روبروست؛ و از سوی دیگر با فشار سیاست های بازار محور بر طبقات متوسط و فقیر همراه گردیده است. این دو پدیده مهلک در ایران ضمن مختل کردن بازتوزیع عادلانه منابع و فرصت ها، هم نظام تولیدی را تضعیف نموده و هم وابستگی به اقتصاد جهانی را تشدید کرده است. پس انفال را بایستی نه یک بدیل مستقل بلکه یک زایده سرمایه داری جهانی دانست که تحت تاثیر سیاست های انهدامی نئولیبرالیسم بسترساز خشن ترین اشکال معیشت و ارتزاق در ایران گردیده است.

برخی ها رانت را صرفا به انفال در نظام مستبد دینی در ایران مرتبط می دانند. در حالی که رانت اقتصادی چه نفتی، چه مالی و چه تکنولوژیک ربطی به جهان اسلام و یا نظام مستبد دینی در ایران ندارد. در سطح جهانی، الیگارشی های مالی، کارتل های انرژی، شرکت های چند ملیتی و حتی دولت های رانتیر همه نمونه های متفاوتی از اقتصاد رانتی می باشند. اقتصاد رانتی اسلامی فقط در زبان و سازوکارهای حقوقی و فقهی مانند انفال، خمس و... در پیوند با ولایت فقیه تفاوت دارد؛ ولی در عملکرد اقتصادی چون انباشت رانت، توزیع غیرشفاف و الیگارشی نزدیک یا در کنار قدرت، هیچ تفاوت ماهوی و آشکاری با الیگارشی جهانی ندارد. در حقیقت آنچه که موجب بقای سازوکارهای حاشیه ای اقتصادی چون رانت نفتی، مافیای مالی، اقتصاد سیاه، ساختارهای دینی و ایدئولوژیک شده اند؛ ناشی از فرتوتی و فرسودگی سرمایه داری جهانی است که با بحران های متوالی خود در فاز نئولیبرالی، موجب فروپاشی بازارهای اعتباری، ناپایداری محیط زیست، افزایش نابرابری با تمرکز ثروت در دست الیگارشی های مالی و به دنبال آن ضعیف نمودن مشروعیت دولت--ملت ها گردیده است. بنابراین آشفتگی که در اقتصاد سیاسی اسلامی چون فساد، ناکارآمدی، تمرکز رانت و... مشاهده می شود؛ صرفا به ویژگی های فرهنگی و دینی خلاصه نمی شوند؛ بلکه برآمده از بحران ساختاری سرمایه داری جهانی است که امکان بازتولید خود را از طریق این زایده ها و حاشیه ها می یابد. پس رانت خواری و الیگارشی مالی محصول حاشیه ای مرتبط با انفال نیستند؛ بلکه بخشی از مکانیسم بقای سرمایه داری جهانی می باشند. ضمن اینکه باید توجه داشت که اقتصاد رانتی اسلامی نه یک ساختار مستقل، بلکه یک صورت بومی از منطق رانتی جهانی است که بقایش به همان هسته سرمایه داری جهانی وابسته است.

برخی اندیشه ورزان تلاش دارند با مفهوم انفال نشان دهند که در ایران یک دلیل خاص بومی وجود دارد که ساختار اقتصاد سیاسی را شکل داده است. در حالی که نشان دادن این سازوکارها به عنوان یک نظم مستقل سبب می شود که رابطه ضروری و ساختاری اقتصاد ایران با سرمایه داری جهانی در حاشیه قرار گیرد. در حالی که انفال«نفت، بنیادها و نهادهای شبه دولتی» بدون بازار جهانی و بدون اتصال به سرمایۀ جهانی و حتی رانت خواری درون زا هم در نهایت بدون اتصال به مدار گردش جهانی سرمایه معنای اقتصادی خود را نداشته؛ و قادر به بازتولید خود نمی باشند. نادیده گرفتن جهان شمولی سرمایه در تبیین و تحلیل ها، با برجسته ساختن مفاهیم بومی چون انفال، پیوند الزامی با ساختار جهانی سرمایه را مبهم ساخته، و نوعی بلبشوی فکری در مسیر مبارزۀ تاریخی با تضادهای اصلی را بوجود می آورد. اگر چه در نظام مستبد دینی در ایران، انفال به عنوان ابزار تمرکز قدرت اقتصادی، در انتقال مستقیم منابع به نهادهای تحت فرمان ولایت فقیه، ایجاد بنیادها و نهادهای شبه دولتی و خارج از نظارت عمومی، کنترل ثروت و ابزار سرکوب اقتصادی و سیاسی کارکردها محلی داشته؛ و در تثبیت قدرت یک نظام سیاسی نقش مهمی بازی می کنند؛ ولی انفال یک حوزه بسته و مستقل نیست؛ بلکه به عنوان یک نمود اقتصادی محلی در زنجیره گردش سرمایۀ جهانی عمل می کند.

برجستگی نهادگرایی به عنوان ابزار تبیین و تحلیل نقش انفال و بنیادها در اقتصاد ایران، در واقع پیوند دیالکتیکی میان نهادهای محلی و ساختار سرمایه داری جهانی را نادیده می انگارد. زمانی که نهادگرایی انتزاعی انفال را جدا از منطق گردش سرمایه داری جهانی تحلیل می کند؛ در حقیقت بدون توجه به اینکه نهادهای موجود خودشان تجلی یک ساختار بزرگتر هستند را نمی توان به عنوان علت کلی در سطح محلی مورد نظر قرار داد. فرایندی که با تقلیل انفال به مساله ای صرفا ایرانی اسلامی، جهانی بودن بحران سرمایه داری را مخدوش و عملا مبارزات اجتماعی در ایران را از زمینه جهانی تضاد کار و سرمایه دور ساخته و تضادهای فرعی جای تضادهای اصلی را پر می کنند. بنابراین کارکرد انفال به عنوان تمرکز و تامین مالی شبکه های امنیتی و ایدئولوژیک، بازتولید طبقه الیگارشیک وابسته به قدرت و در نهایت ایجاد موانع جدی برای شکل گیری بورژوازی مستقل را می توان شکل خاصی از رابطۀ طبقاتی که کار اجتماعی را به نفع الیگارشی اسلامی و سیاسی سامان می دهد؛ به حساب آورد. برخی ها فشارهای بین المللی چون تحریم و به دنبال آن تورم و فساد لجام گسیخته در نظام مستبد دینی را ناشی از استقلال نظام مستبد دینی در ایران می پندارند؛ در حالی که این نشانۀ بحران درونی سرمایه داری جهانی است که با شدت بیشتر در کشورهای پیرامونی خود را نشان می دهد. برای فهم بهینه انفال بایستی موارد محلی به عنوان تمرکز قدرت در دست ولی فقیه، شکل اسلامی رانتیسم در خاورمیانه و همچنین تاثیرات بحران ساختاری سرمایه داری جهانی در پیرامون را مد نظر قرار داد. بنابراین برخلاف نهادگرایی برخی ها که انفال را به نظم مستقل بدل می سازند؛ رویکردهای دیالکتیکی، انفال را صورت بومی و حاشیه ای یک منطق جهانی می داند. رانت زمین و منابع در اعصار تاریخی گذشته ایران وجود داشته است. در رژیم پهلوی نیز به دلیل نبود بورژوازی مستقل و وجود رانت زمین و منابع زیرزمینی، دموکراسی هرگز جای خود را در ایران پیدا نکرد. انفال و نظام ولایی در ایران محصول استبداد تاریخی هستند که با بارزه های خاص خود در ازمنه قدیم نمود داشته اند. استبداد تاریخی رانتی موجب شد که همواره در ایران استبداد با اقتصاد رانتی در هم آمیزد و مانع از شکل گیری جامعه مدنی و نهادهای دموکراتیک گردد. بنابراین نظام مستبد دینی در ایران و سازوکارهای انفال نه یک گسست تاریخی، بلکه تداوم یک سنت استبدادی رانتی دیرینه می باشند. در نتیجۀ استبداد تاریخی، بورژوازی هرگز به نیرویی مستقل تبدیل نشد و هرگونه دموکراسی خواهی همواره توسط استبداد رانتی سرکوب گردید. انفال و ساختار ولایی تازه ترین شکل همان سنت تاریخی هستند که مانع جدی استقرار دموکراسی در ایران می باشند. انقلاب مشروطه«1906» به عنوان نخستین خیزش مردمی بر علیه استبداد رانتی در ایران بود که با کشف نفت «1908» دولت و دربار به منبع جدیدی از رانت وصل شدند؛ و دستاوردهای مشروطه را به حاشیه راندند. پهلوی اول با مدرنیزاسیون از بالا تلاش کرد دولت-ملت مدرن بسازد؛ ولی چون پایه های حکومتش نه بر پایه یک بورژوازی مولد، بلکه بر رانت و سرکوب استوار بود؛ پروژه اش ناکام ماند. و پهلوی دوم با اتکای به دلارهای نفتی یک طبقه بورژوازی وابسته به دربار ایجاد کرد که استقلال اقتصادی نداشت؛ و هرگونه جنبش ملی- دموکراتیک با اتکای به همین ساختار رانتی سرکوب شد. انقلاب بهمن ماه در ایران با شعار عدالت و استقلال، ولی در بستر همان ساختار رانتی به پیروزی رسید. اصل 45 قانون اساسی، تمرکز ثروت ملی یعنی انفال را به ولی فقیه سپرد. در حقیقت بنیادها و نهادهای شبه دولتی مانند بنیاد مستضعفان، ستاد اجرایی امام، آستان قدس رضوی و ... تجلی مدرن همان زمین های سلطنتی قدیم می باشند. این ساختار مرتجع نه تنها بورژوازی مستقل را نابود کرد؛ بلکه حتی بورژوازی ملی تجاری را نیز به حاشیه راند. بنابراین انفال صرفا یک ابداع اسلامی نیست؛ بلکه آخرین صورت بندی یک سنت استبدادی- رانتی تاریخی طولانی در ایران می باشد.

خصوصی سازی در ایران هیچوقت به معنای واقعی خود یعنی انتقال دارایی ها به یک بورژوازی مستقل و مولد همراه نبود؛ بلکه در ادامۀ همان سنت رانتی تاریخی به بازتوزیع منابع درون مدار قدرت مبدل شد. برعکس کشورهای سرمایه داری متروپل که خصوصی سازی مساوی با تقویت سرمایۀ خصوصی و بورژوازی مستقل بوده است، در کشورهای پیرامونی بیشتر با اعمال سیاست و نظر صندوق بین المللی پول و بانک جهانی همراه گردیده است. براین اساس در ایران که همواره فاقد یک بورژوازی مستقل و مولد بود؛ خصوصی سازی اگر چه با اصل 44 قانون اساسی در ایران اجرایی شد؛ ولی تمامی دارایی های دولتی«بانک ها، صنایع و معدن و پتروشیمی نه به بخش خصوصی واقعی بلکه به نهادهای نظامی-ولایی واگذار گردید. در واقع امر یک نئولیبرالیسم انهدامی که به نابودی صنعت مولد به خاطر واگذاری به نهادهای غیر تخصصی شکل گرفت که به از دست رفتن کار و معیشت عمومی به دلیل اخراج های بی رویه،قراردادهای موقت و سرکوب اتحادیه ها و سرانجام به از بین بردن اعتماد عمومی به دلیل فساد سیستماتیک و رانت خواری لجام گسیخته منجر شد. دقیقا همانطوری که در دربار پهلوی با بورژوازی وابسته انجام شد؛ یعنی منابع عمومی نه برای توسعۀ مولد که برای بازتولید قدرت سیاسی خرج شد. بنابراین در نمونه ساختی ایران با سنت تاریخی رانتی استبدادی، نئولیبرالیسم به شکلی مخرب و خاص خودش عمل کرده است. پس برخلاف نظر برخی ها، نئولیبرالیسم به عنوان مرحله ای از ساختار جهان شمول سرمایه داری تمامی جوامع انسانی را متناسب با ویژگی های ساختی درونی شان تحت تاثیر عملکرد مخرب خود قرار داده است.

یکی از بحث های مهم در اقتصاد ایران، موضوع انباشت سرمایه است که به زعم برخی ها در حاکمیت ولایی به هیچ وجه اتفاق نیفتاده است. قطعا انباشت در اقتصاد جهانی به معنای عام و مولد خود به دلیل پیوندهای نوین جهانی و سیطره سرمایه مالی بر سازوکارهای تولید و توزیع کالا و خدمات آسیب جدی دیده؛ و اشکال نوینی پیدا کرده که در نمودهای نامتعارف الیگارشی های مالی در جهان خود را نشان می دهد. بعضی ها چنین می اندیشند که به دلیل سیطره رانتیسم و انفال بر اقتصاد ایران، جامعه از منطق سرمایه داری جهانی فاصله گرفته؛ و انباشت سرمایه در آن صورت نگرفته است. ولی در واقع امر، انباشت سرمایه در سطح جهانی تغییر ماهیت داده؛ و اکنون با گذار از سرمایه داری صنعتی به سرمایه داری مالی نئولیبرال، غلبه سرمایۀ مالی و سودهای رانتی بر تولید صنعتی مستقیم، و همچنین با شکل گیری الیگارشی مالی و شبکه های جهانی قدرت مشخص می شود. براین اساس، غیاب انباشت مولد با ویژگی های خاص خود در ایران نه یک استثناء بلکه محصول بحران های روزافزون سرمایه داری جهانی می باشد. در ایران نیز نوعی از انباشت نامتعارف وجود دارد که بدون اتصال به بازار و مالیۀ جهانی امکان پذیر نیست. انباشتی چون، رانتی-مالی مثل نفت، رانت های ارزی و بورس، یا انباشت از طریق نهادهای ولایی و سپاه با تسلط بر پروژه ها و واگذاری ها و همچنین انباشت های غیر مولّدی چون سوداگری زمین،مسکن، خودرو،طلا و ارز که همگی به نوعی خاص در شبکه جهانی انباشت مالی- الیگارشیک گره خورده اند. این فرایند هم راستا با بحران عمومی سرمایه داری جهانی بوده که امروز بیش از آنکه بر تولید مولد متکی باشد؛ بر انباشت مالی و غیرمولد و همچنین بر شانه های الیگارشی های جهانی قرار گرفته است. با مالی شدن اقتصاد سرمایه داری، در حقیقت سود اصلی نه از تولید کالا، بلکه از معاملات مالی، بورس،سفته بازی و... بدست می آید که منتج به تمرکز ثروت در دست الیگارشی های مالی گردیده است. این ساختار معیوب ضمن تضعیف تولید مولد و نابرابری شدید، سیاست را در خدمت مستقیم سرمایه مالی قرار داده است. در ایران نیز با تمرکز ثروت در دست الیگارشی های ولایی-نظامی، سیاست در خدمت انباشت رانتی درآمده؛ و جامعه را دچار بحران مزمنِ تورم و فساد نموده است. البته الیگارشی های مالی در کشورهای متروپل بیشتر در قالب بازار های جهانی و نهادهای رسمی سرمایه داری عمل می کنند؛ و انباشت هنوز تا حدودی به تولید صنعتی وابسته است. در حالی که الیگارشی رانتی-ولایی در قالب نهادهای شبه دولتی، امنیتی و دینی، انباشت تقریبا بطور کامل ضد تولید و ویرانگر عمل می نماید. با این تفاصیل الیگارشی مالی جهانی و الیگارشی رانتی-ولایی در ایران هر دو تجلی متفاوت از بحران حاد سرمایه داری در مرکز و پیرامون می باشند.

نتیجه اینکه: زمانی که تبیین و تحلیل پدیده ها در انتزاع یا در سطح تکنیکال و معلولی در غلتند؛ قطعا پیوند پدیده ها و یا زمانمندی و علیت تاریخی از نظر دور می مانند. بدین مضمون که درک ریشه های علّی پدیده ها نادیده گرفته شده، و تحلیل و تبیین در سطح نشانه های ظاهری متوقف می مانند. اهمیت زمانمندی در این است که تبیین و تحلیل را در متن دگرگونی تاریخی و پروسۀ طولانی آن مد نظر قرار می دهد.و علیت تاریخی یادآور آن است که هر پدیده ای معلول ریشه های ساختاری و تاریخی بوده و صرفا بر مدار رویدادهای مقطعی و محیطی نمی چرخد. پس برای درک علّی بایستی پیوند بین زمانمندی و علیت تاریخی را مد نظر قرار داد. اندیشه ورزی انتزاعی امروز از گرایشات نامتعارفی است که بسترهای فکری خاص گرایی و یا بوم گرایی و همچنین پدیده های نامتعارف دیگری را در پیوند با رخدادهای محیطی عرضه می دارد. در اقتصاد ایران اکنون پدیده انفال به عنوان یک زایده اقتصادی نامتعارف و مخرب بر بدنه اقتصاد مد نظر متخصصین امر قرار دارد. ولی قطعا با جهان شمولی ساختار سرمایه داری این زائده بومی معمولا در چارچوب یا حاشیه این منطق جهانی عمل می کند. براین اساس، انفال بدون ارزش گذاری در بازار جهانی، کارکرد اقتصادی محدودی خواهد داشت. دور زدن تحریم ها، گسترش دامنه قاچاق در ایران، بازار سیاه گسترده، و قراردادهای نفتی با قیمت ویژه در نظام مستبد دینی نشان می دهد که اقتصاد سیاسی دینی در ایران بدون پیوند با نظام سرمایه داری جهانی نمی تواند مستقلانه عمل نماید. بنابراین سرمایه داری جهانی به انفال و سازوکارهای دینی در ایران شکل خاصی بخشیده؛ و این سازوکارها هم سرمایه داری را به شیوه بومی ویرانگر در درون خودش بازتولید می کند. بدین مضمون که انفال برای بقای خود مجبور به ورود به مدار تبادلات جهانی بوده و با سیاست های نئولیبرالی با شکل خاص خود همراه شد ه است. خصوصی سازی های شبه دولتی، بازار سیاه و فساد ساختاری، ریاضت اجتماعی و بسیاری دیگر از عوارض ویرانگر در ایران نتیجه سیاست های نئولیبرالی بوده و نشان می دهد که انفال نه در برابر نئولیبرالیسم بلکه با درهم تنیدگی با آن به شکلی ویرانگر اقتصاد ایران را تحت تاثیر قرار داده است. خصوصی سازی در ایران در حقیقت ادامه سنت تاریخی رانتی-استبدادی بوده و نشان می دهد که وقتی نئولیبرالیسم جهانی به کشوری بدون بورژوازی مستقل تاریخی می رسد؛ چگونه به شکل مخرب و خاص خودش عمل می کند. بنابراین انفال نمی تواند به صورت یک حوزۀ بسته و مستقل اقتصادی عمل کند؛ بلکه گره ای محلی در زنجیره گردش سرمایۀ جهانی می باشد. نهادگرایی انتزاعی نیز یکی از معضلات اساسی در بررسی انفال در اقتصاد سیاسی اسلامی می باشد. چرا که انفال را جدا از منطق گردش جهانی سرمایه به حساب آورده؛ و این تصور را ایجاد می کند که اقتصاد سیاسی اسلامی یک بدیل مستقل بوده و از قواعد خاص خودش پیروی می کند. رانت و استبداد تاریخی همراه آن در ایران هرگز اجازه نداد که بورژوازی مستقل و مولد به طور پایدار شکل بگیرد و بسترهای شکل گیری جامعه مدنی و نهادهای دموکراتیک را فراهم سازد. و انفال را نیز بایستی در چارچوب این روند استبداد تاریخی و رانتیسم ایرانی در طول تاریخ حیات اجتماعی اش مورد بررسی قرار داد. استبداد رانتی، انفال و ساختار ولایی در ایران اشکال متفاوت ولی همسو در برابر استقرار دموکراسی و نهادهای به واقع مردمی می باشند. در مورد انباشت سرمایه در ایران نیز هم راستا با بحران عمومی و مزمن سرمایه داری جهانی است که بیش از آنکه بر تولید مولد استوار باشد بر انباشت مالی-غیرمولد و الیگارشی سوار گردیده است. این تبیین و تحلیل های انتزاعی اکنون یکی از معضلات اساسی و بنیادی در اتخاذ بهینه مشی مبارزاتی در ایران محسوب می شوند.


اسماعیل رضایی

05:10:2025


*اخیرا بحثی پیرامون کتاب هماهنگی ویرانگر، انفال و سرمایه داری اسلامی نوشته آقای مهرداد وهابی در فضای مجازی در گرفت که اگر چه برای فهم شکل خاصی از اقتصاد سیاسی در ایران معاصر حائز اهمیت بالایی می باشد؛ ولی با اتخاذ مشی انتزاعی و به نوعی نگاه مستقلانه به انفال و خارج از تاثیرات جهان شمولی ساختار سرمایه داری برای توزیع، کنترل منابع و انباشت سرمایه در ایران، از بحث دیالکتیکی خارج شده که یک گسستگی عمیقی بین نیازهای کنونی و تاثیرات نامتعارف انفال در پیوند با جامعه جهانی و تاثیرات سوء آن در پیشبرد اهداف مبارزاتی در ایران را موجد می باشد. این مقاله نقد موجزی بر کتاب حجیم آقای وهابی می باشد.

۱۴۰۴ مهر ۶, یکشنبه

 

  ترامپ در سازمان ملل


خودشیفتگی نوعی از خودبافتگی ذهنی را عرضه می دارد که با تضاد و تخالف با رویکردهای واقع محیطی، صرفا ارضای تمایلات و تمنیات درونی شده مزمن را با خود دارد. این ویژگی اظهارات را با انکار در می آمیزد تا به اثبات نامتعین نظریه ها و تئوری بافی های ذهنی و پنداری امکان وجود و بازخورد بدهد. اینکه بسیاری از بداندیشی ها و بدسگالی های حیات اجتماعی قدرت بازتولید می یابند؛ محصول همین کج باوری ها و کج اندیشه هایی است که در قالب بیان و نظر عرضه بیرونی می یابند.براین اساس بحث بارزه های خاص اقتصادی و اجتماعی در مجاری ناواقع جریان یافته و اصول و مبانی را فدای نوعی خودشیفتگی بازخوردی و بازتولیدی فردی می سپارد. چرا که اصولا انسان خود شیفته به دلیل یقین پنداری و قطعی انگاری تراوشات ذهنی خود از اعتماد به نفس کاذب بالایی برخوردار است که وی را تشویق و تحریک به بیان ناواقع می نماید. روندی که وجوب و ایجاب و پیوستار تاریخی آن ها را نادیده گرفته و با فاصله گرفتن از پیوندهای الزامی و ایجابی تکامل تاریخی کنونی جامعه های انسانی به حکم و نظر انتزاعی و تجریدی دست یافته؛ و دیالکتیک اندیشه ورزی و تاریخی را با مستقل انگاری بسیاری از روند های کنونی به حاشیه می راند.

خودشیفتگی به عنوان نوعی نماد توهم قدرقدرتی، ضمن ایجاد اعتماد به نفس کاذب، انسان را متوقع و نسبت به دیگران بی توجه می سازد. چرا که خودشیفته خود را مرکز جهان می پندارد، اصولا موفقیت ها را به خود نسبت می دهد و شکست ها را انکار می کند و یا به دیگران نسبت می دهد. در سیاست این می شود همان ادعاهایی که ترامپ نسبت به رخدادهای جهان دارد، جنگ اوکراین را بیست و چهار ساعته تمام می کنم و یا اقتصاد را بهتر از هرکس می فهمم و... همراه با توقع پیشرفت تمامی امور مطابق میل او از بارزه های خودشیفتگی ترامپ می باشند. بیهوده گویی ها و اتهامات ناروای ترامپ در سخنرانی سازمان ملل و فوران خشمی که بر علیه دشمنان، متحدان و حتی اطرافیان خود بروز داده؛ همگی نشان از محقق نشدن توقعات نامتعارفی است که قبلا اعلام داشته است. چرا که آدم خود شیفته واقعیت ها و نیازهای دیگران را نادیده گرفته و قدرت درک زمانمندی تاریخی را نداشته و فقط بارزه های ذهنی و نیازهای خودش را درک می کند. و بر بستر اینکه زمان جهان زمان من است، تصمیمات عجولانه می گیرد و با روابط پرتنش و تناقضات انباشته شده با ناکامی روبر شده؛ و با واکنش نامعقول سیاسی برای درهم شکستن توهمات خود متوسل می شود. سخنرانی ترامپ در سازمان ملل بیان گویای نه تنها خود شیفتگی ترامپ که نماد وضعیت تاریخی آمریکا می باشد. کشوری که هنوز خود را مرکز مطلق عالم می پندارد؛ اما دیگر جهان حول محور آن نمی چرخد. اکنون تمامی توهمات ترامپ در برخورد با واقعیات ناکامی را تجربه می کنند و وعده های خودشیفته یکی یکی شکست می خورند؛ و این بروز خشمی است که در سخنرانی سازمان ملل ترامپ کاملا مشهود است.

خشمی که در لحن سخنرانی ترامپ در سازمان ملل دیده شده، صرفا یک هیجان سازی برای مسائل داخلی از جمله انتخابات نبوده؛ بلکه بایستی آن را نشانه ای از اضطراب و نگرانی عمیق تر دانست. این آدم خود شیفته همواره از خشم و زبان تهاجمی برای نشان دادن چهره ای مقتدر از خود استفاده کرده است.لحن و موضعی که به او امکان می دهد تا هوادارانش را متقاعد ساخته، و به توهمات خود تداوم بخشد. خشمی که تلاش دارد بر ناکامی هایش پرده برکشد و برای ذهن بیمار خود ممری بجوید. ترامپ در واقع امر، آینده ای را تصویر می کند که امریکا در حال افول است؛ و بسیاری از نهادهای بین المللی در برابرش صف کشیده اند؛ و رقبایی چون چین و حتی متحدان اروپایی اش سازی دیگر کوک کرده اند. این ترس از آینده به خشم درونی اش امکان بروز داده است. او از یک طرف می خواهد رهبری مطلق و هژمونی خویش را بر جهان اعمال دارد و از طرف دیگر جهانی را نظاره گر است که دیگر جهان تک قطبی را بر نمی تابد. این نشانه ها و تضادهای نهفته در آن لحن او را عصبی و پرتنش می سازند. در مجموع می توان گفت که ترکیبی از جایگاه آمریکا و ناامیدی از تحقق کامل وعده های داده شده می باشد. ترامپ همانند تمامی رهبران توتالیتر تلاش دارد دشمن تراشی کند و به جامعه آمریکا بقبولاند که نظام بین الملل دشمن ما می باشد. روندی که به انسجام داخلی آسیب زده و توان دیپلماسی خارجی را هم کاهش داده است.

قطعا سخنان خشم آلود و متناقض ترامپ در سازمان ملل بی ثباتی در رفتار های دیپلماتیک بین رقبا و متحدانش را افزایش می دهد. روندی که در اتکای متحدین سنتی آمریکا شک و تردید ایجاد کرده؛ و دامنه رقابت های تسلیحاتی را افزایش می دهد. اگر سخنان خشم آلود ترامپ را ناشی از ناامیدی از تحقق اهداف باشد که هست؛ آن را می توان علامتِ گذار به مرحلۀ نوین از روابط و مناسبات جهانی تلقی کرد. تناقض در گفتار ترامپ بازتابی از تناقض در موقعیت واقعی آمریکا در جهان است. اگر چه هنوز قدرتمند است ولی مطلق و یک جانبه نبوده و گفتار های خشم آلودش نشان می دهد که افول هژمونی آمریکا در حال وقوع می باشد. آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم با یک زمان تاریخی تقریبا خطی مسیر صعود و هژمونی خود بر جهان را با برتری نظامی، قدرت تکنولوژیک، نفوذ فرهنگی از طریق ابزارهای نوین ارتباطی و رسانه ای و بویژه هژمونی دلار طی کرد؛ با این تصور که همیشه این هژمونی تداوم خواهد داشت. در حالی که جهان کنونی وارد عرصه های نوینی از زمانمندی تاریخی خود شده است که جهان تک قطبی را برنتافته و وارد دنیای چند قطبی، متکثر و تناقض آمیز شده است. امروز چین، روسیه، اتحادیه اروپا، جنبش های مردمی و حتی جنوب جهانی با ریتم سیاسی خود با جهان تعامل دارند. خشم و رفتار اهانت بار ترامپ در سازمان ملل حاصل تلاقی دو زمان است. از یک طرف آمریکا و ترامپ می خواهند همچنان رهبری مطلق و هژمونی خود را حفظ و تحمیل کنند و از طرف دیگر زمانِ جهانی که دیگر مرکز واحد را برای اداره جهان نمی پذیرد. این برخورد همانند اصطکاک دو لایه زمین است که لرزش و زلزله ایجاد می کند؛ و خشم ترامپ همان لرزش زبانی این زلزله تاریخی می باشد. ترامپ برای حفظ و تحمیل قدرقدرتی و هژمونی خود بر جهان، سعی نمود تا معضلات جهانی از چین گرفته تا ایران و اوکراین و اروپا....را سریع، قاطع و نهایی حل نماید؛ ولی عرصه زمانی وی را با شکست و ناکامی مواجه ساخته که خشم وی را برانگیخته است. براین اساس است که بر پوتین می تازد، به اوکراین امید و دلگرمی می دهد، و ایران را مدام تهدید می کند و اروپا را تحقیر می نماید. بنابراین خشم ترامپ را می توان نماد پایان تاریخی یک زمان و آغاز زمان دیگر دانست. زمانی که قدرت تک قطبی آمریکا نفی شده و جهان چند قطبی در حال بروز و ظهور می باشد. در این تلاطم و هیاهو همه چیز پر از تناقض و خشم بوده و ترامپ سخنگوی خشمی است که نمی تواند با زمان سازگار شود.

پس ترامپ انتخاب سنت و عادت برای تحمیل یک گذشته مخاطره آمیز است که تمامی پتانسیل خویش را برای تحول و دگرگونی بکار گرفته؛ و اکنون در بایگانی تاریخ با خشم و خشونت توسط ثروت و قدرت دوباره وارد گود شده است.در حالی که زمانمندی و علیت تاریخی با آن سر ناسازگاری دارند.بنابراین ترامپ و امثال او با شخصیتی دوگانه وارد عرصۀ امور اجتماعی شده و جز ناکامی و شکست نصیب دیگری نخواهند داشت.در حقیقت ترامپ و امثال او با شخصیت دوگانه ، میان وعده های کاذب برای آینده و اسارت در گذشته،  زمان و نیازهایش را به تمسخر گرفته اند. بدین سان است که ترامپ همزمان که دشمن را می کوبد به او لبخند هم می زند؛ و یا  همزمان از جنگ و صلح حرف می زند. این دوگانگی مشی و روش ظاهری نیست؛ بلکه ماهیتی می باشد.زیرا مطلق نگری و خود رهبر بینی در جهان متکاثر کنونی جز با تناقض و دوگانگی مشی و روش بقا پیدا نمی کند. ضمن اینکه دروغ و فریب و انکار از ترفندهای آدم های خودشیفته برای پیشبرد اهدافش می باشد. توهمات مطلق نگرانه ترامپ همواره در عرصه های اجتماعی و سیاسی در تضاد با واقعیت های محیطی عمل کرده که وی را به دروغ و فریب و انکار وا داشته است. چرا که با دروغ سعی می کند حقیقت را مطابق نیاز خود بازنویسی کرده؛ و با آمارهای ساختگی، وعده های دروغین و روایت های جعلی شکاف میان زمان توهمی و زمان واقعی را پوشش می دهد. او با کمپین های پرزرق وبرق، نمایش های رسانه ای سعی می کند شکست های خود را با پیروزی پیوند بزند و به فریب افکار عمومی روی آورد. ضمن اینکه با انکار شکست ها و توهم توطئه رسانه ها و دیگران سعی می کند به انکار بحران های خود ساخته روی آورد. بنابراین دروغ ، فریب و انکار به عنوان ابزارهای حفظ توهم مطلقیت زمان، نیازها و نشانه های زمان دیگر را تحریف می کنند و یا لاپوشانی کرده؛ و انکار می نمایند.

ترامپ در سخنرانی خود در سازمان ملل نشان داد که موجود بی بدیلی است که در میان انبوهی از تناقضات خود ساخته گرفتار می باشد. براین اساس تریبون سازمان ملل را با شو تلویزیونی اشتباه گرفته و می خواهد با هیاهو و جنجال و اتهام و تهمت و خود بزرگ بینی و حقیر پنداری دیگران خود را قدرت برتر و مطلق نشان دهد. ترامپ با ماهیتی شخصیتی دوگانه همواره راهبردهای دوگانه ای چون تهدید و تطمیع،دشمنی و دوستی، جنگ و صلح را برای پیشبرد اهدافش برمی گزیند. با اتخاذ مواضع غیر شفاف و واقع گریز و حقیقت پرهیز بر دامنه تناقضات افزوده و ناکامی و شکست خود را فزونی بخشیده است. خشم و عصبیت ترامپ در سازمان ملل نشانه بارز ضعف و فرتوتی و زوال می باشد. چرا که حرکت های نامتعارف وی نشان از ناتوانی در پیوند بین زمان مطلق و زمان واقعی جهان کنونی می باشد. ترامپ و امثال او با گرفتار آمدن در تحجر تاریخی، فضای زیستی را در باریکه راه تنگ و محصور گذشته جستجو کرده؛ و با تکیه بر قدرت کاذب اکتسابی و القایی تلاش می کنند خود را قدرت مطلق و یگانه رهبر برای اداره جهان معرفی کنند. با این توهم و تاریک اندیشی است که ترامپ بن بست ها و شکست و ناکامی های خود را با ابزاری چون تهدید و تطمیع، فریب و دغل و جنگ و آشتی پوشش می دهد. ولی تمامی اهتمام وی سرانجام به دلیل انباشت تناقضات و تضادهای نوین و فروپاشنده، با ناکامی و شکست مواجه شده و می شوند.

زبان تعجیل و تهدید ترامپ نشانه تهدید زمان تاریخی بر علیه سیاست ها و رویکردهای نامتعارف با جهانی دیگر است که به نفی و نهی اقدام و عمل وی روی آورده است. او همه را مطیع و منقاد خود می خواهد؛ و می پندارد با توقف زمان و زبان ارباب و رعیتی قادر به تحمیل خود و حفظ هژمونیت خود بر جهان در حال تغییر و دگرگونی می باشد. ترامپ در سازمان ملل می خواهد بگوید که همه چیز در کنترل و دسترس ماست؛ و برای اثبات مدعای خود با خشم و عصیان زبانی بر همه چیز و همه کس می شورد، و با چاشنی دروغ و اتهامات ناروا و فاقد پرنسیب ها دیپلماتیک تلاش دارد همگان را مرعوب سازد. او همانند تمامی افراد شکست خورده و بر خاک نشسته خوب می داند که در حال باختن همه اعتبار جهانی و اعتماد داخلی خود می باشد؛ ولی همچون بچه تخس ها یقه می گیرد و با فریاد و هیاهو و جنجال و شورش زبانی می خواهد خود را قدرقدرت نشان دهد. این کمدی تاریخی یک بار دیگر نشان می دهد که تنها و تنها حماقت صاحبان ثروت و قدرت است که آن ها را از سریر قدرت به خاک مذلت می نشاند. ترامپ و امثال او آخرین تلاش ساختار فرتوت و فرسوده ای است که می خواهد برای تداوم حیات رو به زوال خویش تمامی اهتمام تاریخی خونبار خود را یکبار دیگر در معرض آزمون و تماشای عموم بگذارند. ولی خوشبختانه زمان واقعی جهان بر علیه تمامی تخریب و نکبتی است که  این جریانات متحجر و واپسگرا در پیش گرفته اند.

نتیجه اینکه: جهان آبستن رویدادهای نامنتظره بسیاری هست که قدرت های رو به موت برای تداوم حیات متحجرانه خود بدان دامن می زنند. نمونه بارز و شاخص آن سخنان سراسر تحریف و تخریب ترامپ در سازمان ملل می باشد. او به وضوح نشان داده است که در بن بست های صعب و دشواری گرفتار آمده؛ و برای فائق آمدن بر آنها از زبان زور، تهدید، اجبار و تحقیر بهره می گیرد. بن بست های او بن بست تاریخی است؛ بن بستی که با زمان تاریخی نوین و درک نیازهای آن قابل حل و خروج می باشد. ترامپ در پس خشم و عصیان تاریخی خویش بر ناکامی و شکست خود مهر تایید می زند؛ و با سخنان متضاد و موضع گیری های غیر رسمی، نگرانی خود را برای آینده اعلام می دارد. او هم اکنون افول آمریکا را می بیند و می اندیشد که با لشکرکشی و تهدید و تطمیع قادر است از این افول و فروپاشی جلوگیری نماید. او با فقر اندیشه و موضع گیری های نامتعارف خود، همکاری و همزیستی کشورها دیگر را در موضع دفاعی و یا حتی تقابلی قرارداده است. ترامپ همانند تمامی توتالیترهای فکری و ایدئولوژیکی دشمن تراشی می کند و با توهین به شعور عمومی عموما به شکاف های داخلی و جهانی دامن زده؛ و در نتیجه به انسجام داخلی و دیپلماسی جهانی ضربه جدی وارد ساخته است. ترامپ با شخصیتی دو گانه و موضع گیری های بی مایه شکست و ناکامی های خود را توجیه و دیگران را به بازی می گیرد. براین اساس است که همزمان با نرد دوستی دشمنی را برجسته می سازد و با تاکید بر صلح خواهی جنگ را ترویج می نماید. زمانی دوست پوتین است و تحقیر کننده زلنسکی و زمانی دیگر دشمن و پاداش و امید دادن به این دو می باشد.اروپا را تحقیر و چین را تهدید و همزمان به همکاری و دوستی فرا می خواند. این تناقضات را بایستی ناشی از ناکامی های متکاثر و نمایش نمادین افول هژمونی آمریکا به حساب آورد. ترامپ خودشیفته محصول عادت و سنتی است که با زمانمندی و علیت تاریخی سر ناسازگاری داشته و با مطلق انگاری و مطلق نگری نظر و نگاه خود، از طریق دروغ و ریا و انکار سعی در حفظ بقای خود دارد. این خودشیفته  تاریخی با توهم زمان مطلق و مطلق نگری اگر چه ممکن است با ته مانده قدرت اکتسابی تاریخی خود موقتا با مانور دروغ و فریب و ریا خود را حفظ کند؛ ولی نهایتا این ناکامی و خشم  است که چهره حقیقی خود را آشکار می سازد.


                  اسماعیل  رضایی

                  30:09:2025  

 







۱۴۰۴ شهریور ۵, چهارشنبه

 

 آغازِ یک پایان


افق های روشن و نوین تنها با درکی زمان مند و علیت تاریخی روند تکامل تاریخی ممکن می گردند. زمان مندی، تاریخ و تکامل تاریخی را بر بستر مساعد و مستعد جامعه و انسان جستجو کرده؛ و از دگم و تحجر دور و با نیازها و الزامات زمان همراه می سازد. این همان آغاز یک پایانی است که دامان چپ را به عدم مشروعیت وجودی و سیاسی آلوده است. پس چپ زمانمند آن نیروی تاریخی است که مبارزه برای رهایی و آزادی را در پیوند با زمان و علیت تاریخی آن جستجو کرده؛ و ایستارهای تاریخی را نه ایستا و منجمد، بلکه زنده و پویا بکار گرفته؛ و توانمندی های خویش را در تبدیل تناقضات تاریخی به نیروی محرکه رهایی و آزادی بکار می گیرد. چپ زمانمند با وقفه های تاریخی بیگانه است؛ چرا که وقفه های تاریخی محصول عدم درک تکامل تاریخی و عدم فهم زمانمندی آن بوده که پهنه های گذشته تاریخی را برجسته می سازد. بزرگنمایی گذشته امکانات زمانمند را سترون ساخته؛ و توان مبارزاتی برای رهایی و آزادی را دچار وقفه های تاریخی می سازد. گریز از زمان و انباشت تناقض ها، روند اتکا به وقفه های تاریخی را تسهیل و جامعه را در ترکیبات و تنوع تضادهای حل نشدنی فرو می برد. ضرورت های تاریخی با تجربه زیستی انسان ها پیوندی تنگاتنگ داشته؛ و در زدایش آگاهی های کاذب و تدارک بسترهای نوین دگرگونی های الزامی تاریخی نقش برجسته ای را ایفا می کنند.

سوسیالیسم به عنوان یک ضرورت تاریخی تکامل اجتماعی و انسانی اگر با زمانمندی و شهود علّی تاریخی خود پیوند نخورد؛ قطعا با ظهور زود هنگام خود یک بن بست حاد و مشروعیت زدا را در خود می پروراند. این تجربۀ تلخ با آزمون های تاریخی گذشته خود، بی هویتی و زمان گریزی را موجب شده که فروپاشی بلوک های به اصطلاح سوسیالیستی را با خود داشته است. اکنون با تکامل تاریخی بنیان های مادی جامعه و انسان، هویت های نوین و ضرورت شکل گیری و بازسازی سازوکارهای نظری و عملی گرایشات چپ متناسب با نیاز و الزام زمان برای نجات بشریت به امری قطعی و گریز ناپذیر بدل شده است. زودهنگامی ظهور و بروز سوسیالیسم در مقطع خاصی از تحولات تاریخی در بخشی از جامعه های انسانی، بن بست های حاد و بحران هویت را موجب گردیده که برای بازیابی هویت و اصالت خویش نیازمند به شهود علّی و زمانمندی برای حل و هضم تحولات بنیادین دانش و فناوری برای مبارزه ریشه ای با ستم و استثمار سرمایه می باشد. شتاب زدگی گذشته چپ برای برقراری مناسبات انسانی در بطن ساختار غالب و جهان شمول سرمایه داری فروپاشیده شد؛ ولی در روند تکامل تاریخی و گذر سرمایه داری به مرحله نوین حیات تاریخی خویش، بسترهای کیفی لازم را برای چپ جهت گام گذاشتن در مسیر انسانی تر و مفیدتر زیست جمعی را فراهم ساخته است. البته چپی موفق است که از کلیشه ها و دگم های گذشته برهد؛ و زمانمند گام بردارد. سوسیالیسم در تجربه نخستین خویش به جای درک پویایی قانونمندی های حاکم بر جامعه و انسان، بر حل تناقضات حل نشده و شتاب زدگی آرمانی خود گام برداشت. این تجربه اگرچه لحظاتی از رهایی را رقم زد؛ و با خلق صحنه های حماسی تاریخی ماندگار برای امکان وجودی دنیای دیگر و بهتر را نشان داد؛ ولی در برابر ماندگاری تناقضات حل نشده تاریخی دوام نیاورد؛ و فروریخت. بنابراین کسانی که چپ را صرفا با گرایش سیاسی به داوری می نشینند؛ دچار خطای استراتژیک و سنجه های انتزاعی می باشند. چرا که چپ یک ضرورت اگزیستانسیال و تاریخی است که گشودن افق های آینده و رهایی زمان از اسارت کالایی بودن و شدن و همچنین بازآفرینی پیوندهای علّی میان انسان، جامعه و تاریخ را با خود دارد. این تنها راه برون رفت از بحران مشروعیت جهانی و گام برداشتن بسوی نظم نوینی است که بر حل تناقضات حاکم کنونی استوار بوده؛ و بر تبدیل آگاهانه و خلاق آن ها به نیروی محرک رهایی و آزادی تاکید دارد.

اینکه اقتصاد به عنوان یک زیربنای مادی حیات اجتماعی می باشد؛ نبایستی چپ ها را از اینکه سرمایه داری در قلمرو اندیشه، فرهنگ و زبان نیز سلطه خویش را بازتولید می کند؛ غافل نماید. درک بهینه و مطلوب این ویژگی نیازمند بنیان های قوی و غنی تئوریکی می باشد که بتواند ضمن بازیابی مشروعیت آسیب دیده چپ، بسترهای آگاهی بخشی واقعی و زدایش آگاهی کاذب که نظام فرتوت و معیوب سرمایه داری در اذهان نهادینه ساخته را فراهم نمود. آنچه که امروز چپ با بسیج صرف سیاسی یا سازمانی با تکیه بر گذر روزمره اقتصادی و اجتماعی گام برمی دارد؛ قطعا کارآمدی لازم برای گذر از پلشتی ها و بدسگالی های ساختار غالب طبقاتی کنونی را ندارد. بلکه چپ نیاز به یک بازسازی افق نظری نوینی دارد که بتواند از درون خود آگاهی های نوین،رهایی بخش و زمان مند را پدید آورد. افق های نوینی که ضمن آشکار نمودن تناقضات نظام سرمایه داری، چگونگی مبارزه و دگرگونی آن ها را با پیوند به شهود علّی و در پیوند با تجارب گذشته تاریخی سرلوحه زیست سازمانی و جمعی قرار دهد. بنابراین برای احیای مشروعیت آسیب دیده و اعتبار اجتماعی، چپ نیازمند بنیان های نوین تئوریکی می باشد که زمان و علیّت تاریخی را در مرکز توجه خود قرار داده؛ و برای ممانعت از بازتولید شتاب زدگی گذشته، بازاندیشی بنیان های نظری را برای درک بهینه تناقضات سرمایه داری در بستر تاریخی اش و همچنین افق روشنی از آینده را مد نظر قرار دهد. ضمن اینکه کسب مشروعیت نیاز به پاسخگویی به مسائل ملموس انسان های کنونی نه از طریق وعده های انتزاعی بلکه در قالب راه حل هایی عینی و تجربه پذیر دارد. در این میان مقاومت جمعی در برابر دسایس و فتنه سلطه گران جهانی با استفاده از ابزار سیاسی، نظامی و دیجیتالی امری ضرور برای هویت مداری و مشروعیت سیاسی می باشند. البته مقاومتی که بر همبستگی، زمان مندی و شهود علّی استوار بوده و قادر است افکار و عمل پراکنده را به اعتراضی یکپارچه برای رهایی و آزادی در یک زنجیره تاریخی مبدل سازد.

آنچه که امروز چپ را در زاویه و حاشیه قرار داده است؛ انحراف و کج فهمی ناشی از عدم درک زمان و علیت تاریخی برای فعالیت های فکری و پراتیکی می باشد.روندی که ضرورت ها و نیازهای واقعی جامعه را در بوته اجمال و ابهام قرار داده، و همان خطری امروز جنبش های اعتراضی و عدالتخواهانه را تهدید می کند که تجربۀ نخستین سوسیالیسم را به بن بست کشاند. این خطر امکان گسستن رابطه بین تاریخ و حال، علیت و عمل و در نهایت افتادن در دام سطحی نگری و یا توهمات اراده گرایانه را برجسته می سازد. براین اساس بدون درک زمان و علیت تاریخی، هیچ جنبش رهایی بخش از سطح واکنش های مقطعی و شورش های کور و گذرا فراتر نرفته؛ و همواره با کژفهمی ضرورت ها و عدم توانایی به پاسخگویی به نیازهای واقعی جامعه و انسان روی می آورد. چرا که استقرار زمان و علیت در کانون نظریه و عمل، به پیوستار حرکت جمعی در زنجیره تاریخی تبدیل شده، و با پیوند گذشته به حال، آینده را از دل ضرورت های واقعی موجد می شود. بنابراین چپ زمان مند، تاریخ و تکامل تاریخی را از انتزاعات دگماتیک دور ساخته؛ و بر بستر مستعد و مساعد جامعه و انسان اهداف خود را پی می گیرد. در حالی که چپ جزم گرا و متحجر با فاصله گرفتن از زمان و علیت تاریخی مبارزات اجتماعی و دستاوردهایش را به همان پایانی هدایت می کند که روزگاری عدم مشروعیت وجودی و سیاسی را بر وی تحمیل ساخته است. پس آغاز عصر نوین چپ و خط بطلان کشیدن بر یک پایان فروپاشیده تجربه زیسته متعالی، به رهایی از گذشته ای سترون و راهیابی به افقی تازه بستگی دارد.

تکیه بی چون و چرا بر تئوری های انقلابیون گذشته، ضمن تحکیم بنیان های تحجر و واپسگرایی، امکان درک زمان مندی و علیت تاریخی را نیز سد می کند. چرا که هر نظریه و یا تئوری های انقلابی محصول شرایط ویژۀ تاریخی و اجتماعی عصر خویش بوده؛ و نمی تواند بدون بازنگری و همگرایی با تحول و تکامل جامعه و انسان به نیازهای برآمده از دگرگونی های تاریخی پاسخ لازم را بدهد. براین اساس اعتقاد و ایمان به روح انقلابی به مفهوم تکرار مواضع انقلابی گذشتگان نیست؛ بلکه درک نیازهای زمان و بازاندیشی و بازبینی متناسب با افق های نوینی که در برابر بشریت گشوده شده؛ می توانند ضمن حفظ میراث انقلابی گذشتگان، در خدمت آینده ای زنده و خلاق قرار گیرند. اکنون بشریت با گسست تاریخی و زمان مندی نوینی که نوید بنیان های دنیایی دیگر را با خود دارند؛ چپ بایستی آغازگر گام های انقلابی نوینی باشد که پایانی باشد بر شکست و ناکامی عصر گذشته انقلابی که به دلیل نا زمان مندی و گریز از علیت تاریخی اهداف انقلابی را با بن بست روبرو ساخت. چرا که سوسیالیسم واقعا موجود، به جای اینکه بر زمان مندی تاریخی تکیه کند؛ و مسیر رهایی را با آگاهی های علّی هموار سازد؛ در انقباض تاریخی فرو بلعیده شد. انقباضی که افق آینده را مسدود و فاجعۀ فروپاشی را که در ذات خود رهایی بخش بود بر جامعه تحمیل کرد. روندی که به مشروعیت چپ آسیب جدی وارد کرده؛ و رهایی و آزادی انسان ها را در غبار بدفهمی ها و تحریف های تاریخی به حاشیه راند. بنابراین زمان مندی و درک علّی تاریخی چپ، آغازِ پایانی است بر گذشته ای شتاب زده و نا بهنگام که مشروعیت وجودی و سیاسی چپ را زیر سوال برده؛ ضمن اینکه می توانند گشایندۀ راهی نو با هویت جمعی نوین، عدالت و آزادی انسانی همراه شوند.

یکی از علل اصلی پراکندگی و پریشانی در صفوف جریان های چپ، گرایش به کیش شخصیت می باشد. گرایشی که مشی و مرام مبارزاتی را نه بر پایه بنیان های نظری و تاریخی، بلکه بر محور افراد و رهبران خاصی شکل می دهد. فرایندی که با خود بدفهمی های مبانی ایده ای را حمل کرده و زمینه ساز پیدایش گرایشات متباین و متعارضی گردیده که مبارزات جریان های چپ را به جای تمرکز بر تناقضات واقعی موجود، در گردابی از تضادهای بی اساس و فرساینده تحلیل برده اند. این روند نامتعارف با درک علّی و زمانی تکامل تاریخی قادر است بسوی مبانی مشترک و رهایی بخش گام بردارد. در این اعوجاج اندیشه و عمل جریان های چپ، یکی از مخرب ترین عوارض درک نامتعارف بنیان های مبانی چپ که از بارزه های خاص گرایش به کیش شخصیت می باشد؛ پیروی و یا گرایش به نظریه های برآمده از سنت های بورژوایی می باشد. نظریه هایی که با تکیه بر انتزاع و فاصله گرفتن از تجربه زیستۀ جامعه و انسان، مبارزات چپ را از مسیر اصولی رهایی و آزادی دور و در روندهای محافظه کارانه و بی خطر برای نظام سلطه سرمایه داری هدایت کرده است. بنابراین چپ برای گریز از انفعال نظری و استحاله پراتیک در نظم موجود بایستی تئوری انقلابی را براساس تاریخ واقعی، علیت پویا و زنده و همچنین بر پایه نیازهای زمان بازسازی نماید. چپ زمانمند به جای الگوگیری از شخصیت های تاریخی انقلابی بایستی با درک دقیق زمان و ضرورت های تاریخی، شرایط لازم را برای هضم و جذب آگاهانۀ تغییرات اجتماعی فراهم سازد. در غیر این صورت پدیده های ویرانگری چون هویت های کاذب و تدریجا سلطۀ تدریجی این هویت های کاذب بر هویت های واقعی جامعه، ناهنجاری، بی مسئولیتی و تخریب را عمومیت می بخشند.

نتیجه اینکه: بشریت اکنون وارد مرحله نوینی از تبادل و تبدیلات تعاملی خود گردیده است. این تعاملات نوین که بر بستر زمان مندی و علیت تاریخی نمود یافته؛ بیانگر گذر تاریخی نظام سلطه سرمایه داری به مرحلۀ نوینی از روابط و مناسبات اقتصادی و اجتماعی است که صرفا با تغییر ساختی امکان تداوم حیات وی مقدور می باشد. چپ به عنوان آلترناتیو قوی و غنی در برابر سقوط و نزول تاریخی سلطه سرمایه داری، بایستی آغازگر عصری باشد که با درک زمان مندی و علیت تاریخی کنونی، پایانی باشد بر مرحله ای از تحولات انقلابی سوسیالیستی که به علت نا بهنگامی و نا همزمانی با روندهای تکامل تاریخی فرو پاشید؛ و به مشروعیت سیاسی و هویت ایده ای چپ لطمه سختی را وارد ساخت. ولی اکنون با ورود بشریت به مرحلۀ نوینی از هویت یابی، ضرورت شکل گیری و باز آفرینی سازوکارهای نظری و عملی گرایشات چپ برای نجات بشریت به ضرورتی قطعی و گریز ناپذیر تبدیل شده است. زیرا با تداوم نظم کنونی که بر انکار زمان و انباشت تناقضات استوار است؛ چپ به عنوان ضرورتی اگزیستانسیال و تاریخی برای رهایی زمان از مناسبات کالایی و همچنین برای بازآفرینی پیوندهای علّی میان انسان، جامعه و تاریخ، الزامی حتمی به شمار می آید. امروز تهاجم مرگبار نظام سلطه سرمایه داری در عرصه های اقتصاد، و قلمروهای اندیشه، فرهنگ و زبان برای بازتولید سلطۀ خویش، نیازمند بسیج سیاسی و سازمانی چپ برای بازسازی یک افق نظری نوین است که بتواند به مبارزه ای سرنوشت ساز و تعیین کننده روی آورد.چرا که تا زمانی که چپ نتواند به مسائل ملموس انسان امروز نه به شکل وعده های انتزاعی، بلکه در قالب راه حل های عینی و قابل تجربه پاسخ دهد؛ امکان بازیابی مشروعیت از دست رفته و بحران هویتی خود را نخواهد داشت. اکنون تکامل مادی و انسانی و ورود بشریت به مرحله ای نو از مناسبات هویت یابی، ضرورت بازگشت به چپ را در معنای عام آن برای نجات بشریت از تناقض های ویرانگر نظام سلطه سرمایه داری قطعی و حتمی ساخته است. برای تحقق آرمان های انسانی چپ، پیوستگی و همبستگی نیروهای چپ در مبارزه با نیروهای اهریمنی سرمایه الزام و ضرور است. این وحدت و یکپارچگی با گرایشات کنونی کیش شخصیت در صفوف نیروهای چپ حاصل نمی شود. چرا که در کیش شخصیت این افراد هستند که به جای بنیان های نظری می نشینند و از بازسازی اتحاد و وحدت بر اساس مبانی مشترک و ضرورت های تاریخی شانه خالی می کنند.


اسماعیل رضایی

27:08:2025